کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم عجله داشتم با عصبانیت به ساعتم نگاه می کردم تا اینکه بعد از ده دقیقه اتوبوس رسید
وارد اتوبوس شدم خیلی شلوغ بود همه صندلی ها پر بود به ناچار به کنار دستگیره اتوبوس رفتم و با دستانم دستگیره را گرفتم پیرزنی ناتوان که میشد خستگی را در چشمانش دید کنارم ایستاده بود که با حسرت به دخترکی که بیخیال از اینکه شاید افراد ناتوانی در این اتوبوس باشند روی یکی از صندلی ها نشسته بود در همان لحظه ارزو کردم که کاش روی یکی از این صندلی ها نشسته بودم و جایم را به این پیرزن می بخشیدم ناگهان پسرکی با لباس های کهنه و دستان پر از بادکنک وارد اتوبوس شد بچه ها با دیدن این بادکنک ها چشمانشان برق میزد و از سروکول مادر هایشان بالا میرفتند تا شاید موفق به خرید یکی از این بادکنک ها شوند و دلم به حال غمی که در چشمان ان پسرک بود که با چشمان معصومش به مردم نگاه میکرد و به انها التماس میکرد که شاید کسی دلش به رحم بیاید و بادکنکی از او بخرد سوخت
روی یکی از صندلی ها مادری نشسته بود که با چهره گرفته غرق در افکاری میشد که قبلا غرق در ان بود وقتی به چهره اش نگاه میکردی کس