ببین من انشاهام عالیه ... معرکه بزنی ها 😉💖
×××
از شیشه اتوبوس بیرون را نگاه میکردم که صدای گریه کودکی توجهم را جلب کرد
برگشتم و نگاهش کردم
همراه مادرش روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد ؛ مادرش هم سعی در آرام کردن او داشت
نگاهم را چرخاندم
پیرزنی را دیدم که پلاستیک کوچکی دستش بود و فارغ از دنیا کشمش میخورد
آن طرف هم مردی با کت و شلوار عصبی ایستاده بود و با صدای تقریبا بلندی با تلفن صحبت میکرد
در طرف دیگری دختری با سر و وضع آشفته کف اتوبوس نشسته بود و گریه میکرد
اینها چقدر نسبت به هم بی تفاوت اند
زندگی هر فرد مانند داستانی است که نویسنده اش آخرش را به بهترین شکل ممکن مینویسد
حال یا در این دنیا یا در دنیای دیگر
اما گاهی بعضی از شخصیت های این داستان با نویسنده دعوا میکنند و از نقش خود خارج میشوند
دیگر داستان آن نویسنده را ادامه نمیدهند و خودشان مشغول نوشتن داستانشان میشوند
اما داستانی که خودشان مینویسند قطعا پایان خوبی نخواهد داشت...