پرواز کرد بال های زیبایش را توان میداد تا یک دفعه پرنده ای را دید که در قفس است و از پشت پنجره بیرون را نگاه میکند پرنده رفت پیش او و گفت با تا نجاتت بدهم پرنده داد زد و گفت دور شو
صاحب پرنده از که در قفس بود امد دید پرنده ای زیبا و خوش رنگ تر از پرنده خود اش پشت پنجره است پرنده هنوز نمیدانست که چرا پرنده این که در قفس بود کمک او را رد کرده
او دباره برگشت و تکه سنگ هایی را به شیشه پرت کرد صاحب پرنده در قفس اند و پرنده زیبا را گرفت و در قفس پرنده خود انداخت وقتی پرنده زیبا با این پرنده از که در قفس بود صحبت کرد و گفت تو چرا کمک مرا رد کردی و داد زدی
پرنده در قفس گفت من داشتم سعی میکردم تو را از این جا دور کنم ولی تو باز هم برگشتی و در دردسر افتادی تا چند دقیقه دیگر صاحب من پنجره را باز میکند در قفس را هیچ وقت نمیبندد در این لحظه ما میتوانیم فرار کنیم.
صاحب پرنده اما در قفس را باز کرد و رفت .
در همان لحظه این دو پرنده با هم فرار کردند و زندگی خوب و آرامی داشتند
این همه وقت گذاشتم معرکمو ندی حلالت نمیکنم