جواب معرکه
داستان 44هزار یک شب
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه از فصاحت غانم بن ایوب شگفت ماند و با غانم گفت: نزدیکتر آی. چون نزدیکتر رفت خلیفه گفت: ماجرا بیان کن و از خبر خویش مرا آگاه کن. غانم ماجرا بی کم و کاست باز گفت. خلیفه دانست که او راست همی گوید. پس خلعت فاخر بدو داده گفت: ای غانم، ذمّت من بری کن. غانم گفت: «العبد و ما ملکت یداه لسیّده»[۱] . خلیفه را این سخن پسند افتاد و غانم را از نزدیکان خود گزید و قصر جداگانه بهر او بداد و ضیاع و عقار بر او عطا فرمود. غانم مادر و خواهر را به قصر خویشتن آورد. چون خلیفه شنید که فتنه خواهر غانم، فتنه روزگار است، او را به خود خواستگاری کرد. غانم گفت: او از کنیزکان خلیفه و من نیز از مملوکانم.
پس خلیفه صدهزار دینار زر بدو داد و قاضی و شهود حاضر آورده کابین ببستند. به یک روز خلیفه از فتنه و غانم از قوّه القلوب تمتع برگرفتند. پس از آن خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند تا آیندگان آگاه گشته از قضا و قدر نگریزند و کارها به خداوند زمین و زمان بسپارند. چون شهرزاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای ملک جوانبخت، این حکایت عجیبتر از حکایت ملک نعمان رسانید گفت: ای ملک جوانبخت، این حکایت عجیبتر از حکایت ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان نیست و آن این بوده که:
حکایت ملک نعمان و فرزندان او، شرکان و ضوءالمکان
در شهر دمشق، پیش از خلافت عبدالملک بن مروان، پادشاهی بود که ملک نعمانش گفتندی. ملکی بود بس دلیر و شجاع که به پادشاهان اکاسره و قیاصره غلبه کرد و جهان را فرا گرفته بود. و ممالک شرق و غرب و هند و سند و چین و یمن و حجاز و حبشه و جزایر و بحار در زیر حکم داشت. و رعیت و سپاه از داد و دهش او خرسند و شادمان بودند. و ملک را پسری بود شرکان نام. بس شجاع و دلیر که نام آوران را غلبه کردی و از اماثل و اقران، گوی بربودی. ملک او را ولیعهد خود گردانیده بود. چون شرکان بیست ساله شد، تمامت رعیت و سپاه فرمان او بپذیرفتند. و ملک سیصد و شصت همسر داشت و بجز مادر شرکان هیچ کدام از ایشان فرزند نزاده بود. و هر یک از کنیزان و زنان ملک قصری جداگانه داشتند و ملک هر شب به قصری همی غنود. قضا را کنیزی از همسران ملک آبستن شد و آبستنی او به گوش ملک رسید. ملک را فرح بی اندازه روی داد و تاریخ آبستنی کنیز بنوشت و هر روز با او نیکویی و احسان میکرد. چون شرکان از این واقعه خبردار شد، ملول گردید و این کار به او ناهموار شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.