جیغ میزنم و سعی میکنم با جارو آن را میزنم.سپس دوباره جیغ میزنم و خواهرم را صدا میزنم.خواهر که بیاید او هم جیغ میزند و برادرم را صدا میزند. برادم میآید و او هم جیغ میزند و همینطور داستان ادامه دارد تا اینکه به آتش نشانی زنگ میزنیم و همان موقع که آتش فشان وارد خانه شود موش غیب میشود
معرکه یادت نره معرکه بدی سوال واضح میدم
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. خب متاسفانه انگار امروز، شانس با من یار نیست و نخواهد بود! حرفم رو به دلیل موش بزرگی میزنم که کنار بالشتم، با نگاه عاشقانه به من زل میزند! ا به خودم می آیم میبینم که دیگر بر تخت دراز نکشیدهام، بلکه پا تند کردهام و جیغ جیغ کنان با تجهیزات دفاعی، از اتاقم بیرون میروم.
مادرم را صدا میزنم.
- مامان! جان مادرت بیا...
مادرم که با صدای گوشنواز من به طرف اتاقم میآید، وقتی با صحنه روبهرو میشود، فورا برادرم را صدا میزند.
+ممد، پسر گلم مامانی برات سوپرایز داره...بیا اینجا قند عسل مامان!
برادرم همچو بتمن برای نجات ما پیشقدم میشود و با غرور خاصی وارد اتاق شلختهی من میشود؛ تا نگاهش به موشی که بیشتر شبیه گراز بود میخورد، فشارش میافتد! صدای بلند مادرم به راحتی شنیده میشود که میگوید برای برادرم آب قند درست کنم. من هم به سمت آشپزخانه میروم و آب قند درست میکنم و به برادرم میدهم. برادرم را همانجا رها میکنم و به پدرم زنگ میزنم. در این حال مادرم برای همسایگانمان از حملهی گراز به خانه تعریف میکند و پدرم هم میرسد.
هرسه وارد اتاق میشویم اما میبینیم خبری از آن گراز نیست تعجب میکند؛ ناگهان چشم هرسهمان به برادرم میخورد. مانند جنازه کف زمین دراز کشیده بود. فهمیدیم که نبض نمیزند، پوستش سرد شده و پوستش به سفیدی گچ شده است.
خب درحال حاضر یک ماه از این اتفاق گذشته و متوجه شدهام به جای قند، در آب سم موش ریختهام. دیگر چه بگویم؟ هول شده بودم، پس مقصر من نیستم، باید بدانید مقصر، آن گراز موشنما است و بس!
لطفا معرکه بده:>🤍🌚