باد، گویی حامل بغضی کهنه بود، گیسوانم را در هم تنید و عطر خاکی باران را در رگ هایم رها کرد. خورشید، غرق در ابرهای خاکستری، سعی داشت در خیره شدن به من، لذتی پنهان بیابد. من اما به زمین خیره شده بودم، به رگ های سبز گیاهان، به قطرات باران که در گودال های کوچک، رنگ آسمان را منعکس می کردند.
حسی عجیب در من، مثل یک ناگفته ی بزرگ، در اعماق وجودم ریشه دوانده بود. گویی در جستجوی چیزی بودم که در دسترس نبود، چیزی که از من دور بود، مثل یک رنگ گمشده در دنیای خاکستری ام.
کودکی ام را به یاد آوردم. دنیایی پر از رنگ، پر از خنده، پر از عطر گل های رنگارنگ باغچه ی مادربزرگم. رنگ ها در آن زمان همه جا بودند، در لباس ها، در اسباب بازی ها، در آسمان، در لبخند مادرم... اما انگار با گذشت زمان، رنگ ها محو شده بودند. انگار غبار غم و اندوه بر روی دنیای من نشسته بود و رنگ ها را پوشانده بود.
نگاهم به یک حوضچه کوچک افتاد. قطرات باران در آن، مثل الماس هایی براق، می درخشیدند. ناگهان، لبخندی بر لبم نشست. رنگ ها هنوز هم در دنیا وجود داشتند. فقط باید چشم ها را باز کرد، باید در جستجوی آنها بود، باید آنها را دید.
آن روز، تصمیم گرفتم دوباره رنگ ها را ببینم. رنگ ها را لمس کنم، رنگ ها را حس کنم. به هر آنچه که نگاه می کردم، با دقت بیشتری نظر می انداختم. رنگ سبز چمن ها، رنگ آبی آسمان، رنگ زرد برگ های درختان، همه و همه را با لذت تماشا می کردم.
آن روز، رنگ ها دوباره به دنیای من بازگشتند. رنگ ها، مثل امید، مثل شادی، مثل زندگی...
و من فهمیدم که رنگ ها، نه در دنیای خارج، بلکه در درون من، در قلب من، در روح من نهفته هستند. رنگ ها، بازتابی از احساسات و افکار ما هستند.
با این وجود، گاه لازم است که از دنیای خاکستری خود خارج شویم، به دنبال رنگ ها باشیم، تا دوباره آنها را در خود زنده کنیم.