یه نفر که سوار اسب بود داشت به طرف شهری حرکت میکرد که یه مرد پارچه فروش را دید و به او پیشنهاد داد که پارچه هایش را بر اسبش بگذارد اما آن مرد قبول نکرد و سواره با اسبش به دنبال خرگوشی دوید و پیاده آن موقع که سرعت اسب را دید با خود گفت خوب شد که پارچه هارا به آن مرد ندادم تا برایم بیاورد امکان داشت آن را بدزدد و آن مرد سواره با خود فکر کرد میتوانست پارچه ها را بدزدد و برگشت و به آن مرد گفت اسبم که با بار نمیمیرد پس پارچه ها را به من بده تا بیاورم آن مرد گفت با گریختن اسب تو فهمیدم بار خودم را باید خودم حمل کنم!
معرکه بده! فالو کن منو فالوت کنم!