《 این انشای خودمه از اینترنت نیست》
بنام خدا
زهرا میرزایی
حکایت نگاری؛)
روزی سگی با غرور ازمیان دشت و چمن درحال گذر بود،به دنبال تکه ای گوشت و استخان برای شکم گرسنه اش بود،همچنان که درمیان گل های دشت درحال ستودن خود بودتکه ای استخوان در برابر چشمانش خودنمایی کرد.
باچابکی تمام به سمت غذای خود رفت و آن را به دندان گرفت .سگ مغرور،شادمان و سرمست خواست به راه بیفتدکه تشنگی مانعش شد .صبای ملایمی میوزید و رودخانه باآب زلال و با طراوتش دل سگ را میبرد.
لب رود توفق کرد و به قصد رفع تشنگی سر فرود اورد؛سگی خاکستری با استخانی دل فریب بر دندانش نظرش را جلب کرد با طمعِ تمام خواست صاحب ناهار سگ روبه رویش شود،ولی ب محض اینکه دهانش را گشود به رقیبش یورش ببرد ،استخوانش در اب افتاد و سگ ملامت کنان و پشیمان از حرص و تمع بی جای خود ب سمت جنگل به راه افتاد.