مقدمه: همیشه بدم میومد در مکانی شلوغ و پر از سر و صدا باشم ،گاهی آدم را آنقدر کلافه میکرد که دوست داشتم موهایم را بکشم و فریاد بزنم یا خودم را از پنجره اتوموبیل به بیرون پرت کنم.
تنه اول : صبح طبق معمول در ایستگاه ایستاده بودم و منتظر اتوبوس بودم ، یک روز دور می آید یک روز هم زود ساعتش معلوم نیست اگر روزی مسئول اتوبوس ها را ببینم بر سرش قر میزنم که چرا ساعت حرکت اتوبوس ها را دقیق نمیکند تا مردم علاف نشوند .
تنه دوم: بلاخره بعد از ۳۲ دقیقه اتوبوس آمد و سوار شدم ،غلغله بود همه در هم میلولیدند ؛ شرط میبندم با یک ترمز افرادی که ایستاده بودند بر کف اتوبوس فرود می آیند و ناکار میشدند ،کاش صندلی ها حداقل بیشتر بود برای خودم نمیگویم برای آن پیرزن و پیرمرد هوایی میگویم که توان ایستادن ندارند .
تنه سوم : دیگر حالم داشت بهم میخورد و حس بد و کلافه ای داشتم هوا در اتوبوس گرم شده بود و بوی تعریق و صدای پچ پچ مردم ، صدای کلیپ ها و آهنگ های مختلف ، تکون های پی در پی ، همه مانند دارکوب بر روی مغزم نوک میزد .
تنه چهارم : دلم میخواست بر سر راننده فریاد بکشم و بگویم مانند حلزون رانندگی نکن و کمی تند برو ،بگویم آهنگ های به درد نخورد را ساکت کن ،بگویم خسیس بازی در نیار و کولر را بزن اما نمیتوانم نه که زبانش را نداشته باشم ها ، نه برای این نیست به هرحال من هم انسانم و باید درک کنم شاید ناراحت شود یا هر چیز دیگر در جمله کوتاه بگویم اینگونه تربیت نشده ام که از همه طلب کار باشم و نمیتوانم الان هم این حرفا را بزنم .
نتیجه :همه ما انسان ها با هر اخلاق و رفتارمان ممکن است بر روی اعصاب آدم ها رژه برویم یا با حرفهایمان ناراحتشان کنیم و همین طور برعکس اما باید صبور باشیم و با مشکلات و دیواری ها کنار بیاییم .
پایان