جواب معرکه
در قلب شبانهای آرام و تاریک کوچهای خلوت قدم میزنم. همچون پروانهای که به جستجوی نور در این تاریکی بیپایان برخاستهام. صدای جیرجیرکها و نوازش ملایم باد، تنها همدمان من در این شب ساکت میباشند. اما ناگهان، در انتهای کوچه، میان شاخ و برگ درختان، شعلهای مرموز چشمک میزند. آه، شمعی است در پنجرهای که شعلهاش همانند فانوسی راهنما بدرخشد.
با دلی امیدوار و بالهایی مشتاق، به سویش پرواز میکنم. هرچه نزدیکتر میشوم، نورش دلانگیزتر و گرمایش دعوتکنندهتر مینماید. شمع نجاتبخش من، در این دنیای تاریک، مرا به سوی خود میخواند.
با نزدیک شدن به شعله، نور درخشانش در رگهایم جریان مییابد و گرمای ملایمش صورتم را لمس میکند. پروانهای هستم من، مفتون نور و گرما، در شبی که بیشمع معنایی نداشت. حالا به پرتوی امیدی رسیدهام که تاریکی را شکافته و به من آموخته که حتی کوچکترین نوری میتواند روشنایی بیپایان را به ارمغان بیاورد.
پروانه هستید که........