نگارش نهم -

درس 2 نگارش نهم

سوال واضح !

الناز علیپور

نگارش نهم. درس 2 نگارش نهم

سلام هر کی میتونه یل نوشته صفحه ۳۴ رو برام بفرست ه یا تایپ کن ممنونم از شما

جواب ها

جواب معرکه

hani ..

نگارش نهم

یک روز مردی در مغازه ای پیراهنی را دزدید . آنرا به خانه برد و به پسرش داد و گفت آن را به بازار ببر و به قیمت خوبی بفروش . پسر وقتی به بازار رفت قصد داشت که لباس را بفروشد اما در آن لحظه یک دزد دیگر لباس را از او دزدید . پسر به خانه برگشت پدرش وقتی اورا دید پرسید :«پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟». پسر روبه پدرش گفت :«به همان قیمتی که شما آن پیراهن را خریده بودید». تاججججج لطفا 🙏

جواب معرکه

setesh mohammadi

نگارش نهم

روزی روزگاری یک مرد معتاد بود که به دزدی عادت داشت هر روز در بازار دنبال یک فرصت بود تا چیزی را بدزد این مرد در یکی از روزها � خانه‌اش بیرون آمد و به بازار رفت و نگاهی به اطراف انداخت چشمش به یک مغازه خیلی شلوغ افتاد و آن مرد وارد مغازه شد مغازه خیلی شلوغ بود و مرد توانست یک پیراهن بدزدد بعد دزدیدن پیراهن مرد خیلی زود از مغازه خارج شد به خانه‌اش برگشت پیراهن را به پسرش داد تا او را به بازار ببرد و بفروشد پسر به بازار رفت و وقتی به بازار رسید ناگهان یکی پیراهن را از دست پسر دزدید و پسر خیلی ناراحت شد و وقتی و وقتی خانه‌اش برگشت پدرش پرسید پیراهن را به چه قیمتی فروختی پسر جواب داد به همان قیمتی که شما خریده بودید �یجه‌گیری در واقع هر چیزی که از راه حلال به دست نیاید به همان صورت از دست می‌رود این داستان نشان می‌دهد دزدی امر نابپسندی است اینو خودم نوشتم لطفا تاااااااج🧸🦋

جواب معرکه

تارا فرهادی

نگارش نهم

روزی روزگاری مردی به قصد دزدی به بازار رفت و بعد از کلی گشت و گذار در بازار توانست از مغازه ای که خیلی شلوغ بود؛ و فروشنده حواسش نبود پیراهنی را بدزدد و سریع از مغازه دور شد. از ترسه اینکه برای فروش گیر بیفتد و کسی اورا بشناسد تصمیم گرفت به خانه برود و از پسرش بخواهد که پیراهن را بیاورد. پس با خوشحالی به سمت خانه اش رفت و برای اینکه همسرش متوجه موضوع نشود به آرامی از پسرش خواست تا به سمتش برود. پسر نزد پدرش رفت و مرد پیراهن را به پسرش داد و از او خواست تا پیراهن را به بازار ببرد و به قیمتی مناسب بفروشد. پسر که ازین تقاضای پدرش متعجب بود با اجبار قبول کرد و به سمته بازار رفت. به داخله مغازه ای رفت و از فروشنده خواست تا پیراهن را از او بخرد ولی فروشنده قبول نکرد از قضا شخصی که برای خرید به مغازه امد حرف های آنها را شنید، و بعد از اینکه پسر از مغازه بیرون رفت پیراهن را از دستش کشید و فرار کرد. پسر از اتفاق افتاده شوکه شده بود و به ناچار به منزل برگشت وقتی به خانه رسید پدرش سوال کرد که پولی که از فروش پیراهن بدست آوردی چقدر است. پسر در جوابش گفت که همانطور که تو آنرا از کسی دزدی همان طور هم شخصی آن را از من دزدید. به راستی که دست بالای دست بسیار است. تاااج پلیزز❤️

جواب معرکه

Helia ...

نگارش نهم

بفرمایین.

جواب معرکه

mahsa an

نگارش نهم

صفحه ۳۴ نگارش نهم✌️

Mobina Sajadinia

نگارش نهم

صفحه دومش با این نمیاد ولی میفرستمش

Mobina Sajadinia

نگارش نهم

روزی روزگاری در گذشته های خیلی دور مردی بود که در روستایی کوچک با پسرش زندگی میکرد.زندگی مرد انقدر فقیرانه بود که توانی برای بزرگ کردن پسرش نداشت. روزها و می امدند و میرفتند و زندگی مرد هر روز از قبل بدتر و مشکلات بیشتر میشد، او تمام عمرش را با این بد اقبالی کنار امده بود و ان را تحمل میکرد اما با گذشت هر روز از عمرش تحملش کمتر میشد. او دیگر به سنی رسید بود که دیگر توانایی کار کردن برای پول دراوردن را نداشت.زندگی فقیرانه اش آنقدر او را خسته کرده بود که به فکر دزدی افتاد. روزی مرد به قصد دزدی به بازاری در نزدیکی خانه اش رفت، مدتی در بازار گشت تا چیز با ارزشی برای دزدیدن پیدا کند. بالاخره یک پیراهن زیبا که از پارچه ابریشمی دوخته شده بود و با سنگ های زیبا و ارزشمند تزئین شده بود را دید و برای دزدین ان از غرفه لباس فروشی خود را اماده کرد.وارد مغاره شد از شانس خوبش همان لحظه کلی خریدار وارد مغازه شد و مرد فرصت را غنیمت شمرد و ان لباس را دزدید و فرار کرد. پس از اینکه با موفقیت ان لباس گرانبها را دزدید به به خانه برگشت و ان لباس را به پسرش نشان داد و گفت: این لباس، لباسی است که برای تولد مادرت خریدم ولی او قبل از انکه این را ببیند از بین ما رفت، حال ان را به تو میدهم تا به بازار ببری و با قیمتی مناسب ان را بفروشی پسر که فهمیده بود این لباس برای مادرش نیست از حرف پدرش تعجب کرد و با اجبار قبول کرد که لباس را به بازار ببرد و ان را بفروشد. پسر راهی بازار شد، در حین رفتن به سمت بازار دزدی ان پیراهن را در دست پسر و دید و با حقه کلک به سمت پسر رفت و با او شروع به حرف زدن کرد. دزد به پسر گفت: به به عجب لباس گرانبهایی، عجب سنگ های زیبایی، چه نقش و نگار هایی من ان را میخواهم به چه قیمتی ان را به من میفروشی میتوانم جنسش را ببینم؟ پسر از همه جا بی خبر لباس را به دست مرد داد و مرد گفت: به به عجب ابریشمی بسیار لطیف است این را گفت خنده ای بلند سر داد، ناگهان پشت سر انها خانه ای اتش گرفت و همه با جیغ و فریاد به اطراف فرار میکردند پسر با سر و صدای مردم به پشت سرش نگاه کرد و همینکه اتش را دید خواست فرار کند اما یادش امد که لباس دست مرد خریدار است وقتی برگشت تا لباس را بگیرد دیگر خبری از مرد نبود و پسر فهمید که ان لباس را دزدیده است. پدرِ پسر که برای پول دل تو دلش نبود و کل طول و عرض خانه کوچکش را متر میکرد تا پسرش برگردد، همینکه صدای در را شنید به سمتش رفت و با خوشحالی و ذوق به پسرش نگاه کرد و از پسر پرسید: چه شد؟ به چه قیمتی ان را فروختی؟؟ پسر گفت: با همان قیمتی که ان را خریدی،من آن را فروختم

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت