.. .،

نگارش نهم. درس 5 نگارش نهم

انشا درمورد کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم نمیرسه گوگل نباشه به همه تاج میدم

جواب ها

جواب معرکه

پریا

نگارش نهم

تاج یادت نره

جواب معرکه

مائده 🧸

نگارش نهم

اول بتاج💅🏻✨️ یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم ،دو بازرگان کهنه کار و سرد و گرم روزگار چشیده بودند که همکاری و دوستی آنها بین مردم ضرب المثل بود.یکی از آنها مهدی و  دیگری پژمان نام داشت. روزی مهدی همه ی دارایی اش را به کالا تبدیل و بار کشتی کرد تا در سرزمین های دور بفروشد و سود زیادی نصیبش شود. از قضا طوفان گرفت و کشتی مهدی به همراه دارایی اش از بین رفت و او فقیر و بیچاره شد نزد دوستش پژمان آمد و از او درخواست کرد تا مبلغی به او قرض بدهدت ا دوباره بتواند به تجارت بپردازد اما پژمان در پاسخ به مهدی گفت که اگر تاجر بودی همه ی دارایی خود را جمع نمی کردی که یک باره آن را از دست بدهی و مهدی را از خود دور کرد. مدتی بدین منوال گذشت  مهدی از آنجا که مرد با تجربه ای بود به هر زحمتی که بود مقام و اموال از دست رفته خود را بازیافت. روزی پژمان پشیمان و دلخسته پیش مهدی آمد و گفت: پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من دستبرد زد و الان چیزی ندارم به جز حسرت و پشیمانی واز تو کمک می خواهم مهدی گفت: شنبه به جمعه نمیرسد همان گونه که کوه به کوه نمی رسد،اما آدم به آدم می رسد

جواب معرکه

سمانه گزمه

نگارش نهم

در روزگاران قدیم دو بازرگان کهنه کار و با تجربه به اسم علی ونقی زندگی میکردن که همکاری و رفاقت آن ها میان شهر زبانزد همگان بود روزی از روز ها علی تصمیم گرفت تا تمام دارایی اش را بفروشد و به کالا تبدیل کند او برای فروش کالاها ،کالاها رابارکشی کرد تا در سرزمین های دور افتاده بفروشند این راه می توانست سود زیادی را به دست آورد.ولی در یکی از روز ها طوفان سختی وزید وکشتی علی با همه دارایی اش از بین رفت و او بسیار فقیروبی چیز شد .علی که نتوانسته بود که کمکی از اطرافیانش بگیرد با امید بهترین دوستش نزد نقی رفت و از او درخواست کرد مبلغی را به آک قرض بدهد تا او درباره بتواند به تجارت بپردازد .اما اما نقی به علی گفت:اگر با عقل بودی همه مال ومنان خود را بالشتی نمیفرستادی و اورا از خود راند. مدتی بعد گذشت ولی از آنجا که علی مردی کار بلد و تلاشگر بود.به هر زحمتی که بود با گذشت زمان تمام اموال لز دست رفته خود را بازیافت و به همان ثروت دوران پیش رسید. روزی از روز ها نقی با شرمساری و پیشمانی نزد علی امد و گفت پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من آمد. آلان من چیزی ندارم به جز حسرت و پیشمانی و از تو کمک میخواهم .علی گفت: کوه به کوه نمی‌رسد،آدم به آدم میرسد

جواب معرکه

شب بود و اسمان را غم گرفته بود ، باران میامد احساس دلشوره عجیبی داشتم وقتی با او تماس گرفتم انتن نداد و عصبی گوشیم را ب اون طرف تخت پرتاب کردم شماره ناشناسی رو در صفحه گوشیم دیدم وقتی جواب دادم‌ صدای گریه ی مادرش بود وقتی خبر مرگ اورا شنیدم ک ماشینی ب او برخورد کرده و فرار کرده انگار دنیا رو سرم‌خراب شد حس عجیبی داشتم باورم نمیشد ک دیگه هیچوقت صداشو نشنوم،باورم‌نمیشد ک اخرین بار که بغلش کردم برای خداحافظی بود، نمیدونستم چطور باید با نبودش کنار بیام نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم اونشب تا صبح از خدا گلایه داشتم‌ و اشک میریختم هیچ چیز‌ اون لحظه نمیتونست شرح حال من باشه و من سالها افسرده بودم انگار نیمی از من را با خودش برده بود و هیچکسو تو دنیا نداشتم او گفته بود منتظر باش برمیگردم من منتظر بودم ولی او نیامد چند سال گذشت... صدای زنگ‌خانه را شنیدم چادرم را برداشتم و جلو در رفتم اون شخص رو نمیشناختم ولی از چشمانش و غم توی صداش مشخص بود عزیزی رو از دست داده وقتی راجب اونشب صحبت کرد اشک از چشمانم سرازیر شد و با نفرت ب سینش کوبیدم و گفتم دیدی! دیدی بلاخره بهم رسیدیم! دیدی تقاصشو پس دادی کوه ب کوه نمیرسه ولی ادم‌ به ادم‌میرسه

سوالات مشابه درس 5 نگارش نهم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام