بادِ خنک از لای برگهای زرد میگذشت و روی گونهام میرقصید. بوی خاکِ نمخورده، تمام هوای اطرافم را پر کرده بود؛ انگار زمین بعد از قرنها نفس تازه کرده باشد. قطرههای ریز باران روی شیشه میلغزیدند و صدای برخوردشان، مثل موسیقی آرامی از خاطرهها بود. کفِ خیابان، انعکاس چراغها را در دل خودش جا داده بود؛ قرمز، زرد، آبی..مثل نقاشیای که کسی با دستهای لرزان کشیده باشد.
در آن لحظه هیچ صدایی جز خش خش برگها و نفسِ آرام باد نبود. من ماندم و خیابانی که خیستر از همیشه بود، و حسی که نمیدانستم غم است یا آرامش؛فقط میدانستم پاییز، دوباره آمده بود تا یادم بیندازد هر برگ که میافتد، یعنی چیزی در درون من هم رها میشود.