بنیامین

نگارش هشتم. درس 2 نگارش هشتم

حل نگارش صفحه ی۳۲،۳۴،۳۶ زود لطفا تاج میدم از گوگل نباشه

جواب ها

جواب معرکه

m.hoshyar

نگارش هشتم

موضوع انشا: علم و دانش مقدمه ( آغاز ): در زندگی ما انسان‌ها آموختن و یادگیری بعضی از مسائل بسیار حیاتی و لازم است که علم و دانش یکی از دغدغه‌های مهم آن است. بدنه انشا ( میانه): زندگی را فرض کنیم که در آن نه علم باشد و نه دانشی، همه افراد بی‌سواد و نادان باشند و توانایی انجام هیچ کاری را نداشته باشند وزندگی تنها در حد امرارمعاش وزنده ماندن می‌گذرد. در آن صورت دیگر نه ماشین، یخچال، کامپیوتر و گوشی‌های موبایل و نه هیچ‌کدام از این وسایلی که امروز برای بهتر و راحت زندگی کردن ما وجود دارد اختراع و کشف نمی‌شد. هم چنان مردم زیادی با کوچک‌ترین بیماری می‌مردند؛ زیرا که هیچ‌گونه پیشرفتی در پزشکی و جراحی کسب نمی‌کردیم. انسان‌های باهوش همیشه در لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی‌شان سعی در آموزش و آموختن و پیشرفت و ترقی دارند زیرا که می‌داند هرچه علم انسان بالاتر باشد راه موفقیت او هموارتر خواهد بود و آسوده‌تر به هدف زندگی‌شان دست پیدا می‌کند. آموختن علم و دانش از همان لحظه‌ی تولد شروع پیدا می‌کند و تا لحظه مرگ ادامه دارد؛ زیرا انسان هرلحظه در حال آموختن می‌باشد، چه ازنظر درسی و کتاب و اختراع و آزمایش و چه ازنظر فراگیری تجربه و درس زندگی. آموختن علم و دانش فواید بسیار زیادی دارد، چه برای خود انسان و چه برای دیگران و این آموختن به او کمک می‌کند تا گام‌های زندگی‌اش را باهدف و برنامه‌ریزی بردارد تا درنهایت به موفقیت‌های ذهنی و هدف وجودی خود دست پیدا کند و این موضوع اوج آرزوی بشری می‌باشد. نتیجه‌گیری (پایان): ما به‌عنوان دانش‌آموز وظیفه‌داریم در این مراحل زندگی که فرصت خواندن درس راداریم به نحو احسن از آن استفاده‌ی کامل را ببریم و با تصمیم درست و تعیین هدف درست گام‌های زندگی و پله‌های ترقی را طی کنیم تا درنهایت به آرامش ابدی و وجودی دست پیدا کنیم. صفحه 32☝🏽 🔶جمله های زیر را ویرایش کنید: 🔸مربی، دستیارش را صدا زد از آن خواست بچه ها را برای تمرین آماده کند. پاسخ: مربی، دستیارش را صدا زد و از او خواست بچه ها را برای تمرین آماده کند. 🔸این دوچرخه را دوست دارم؛ زیرا او دوچرخه دوران کودکی من است. پاسخ: این دوچرخه را دوست دارم؛ زیرا آن دوچرخه دوران کودکی من است. صفحه 34☝🏽 روزی در فصل بهار با عده ایی از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گذار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سرسبز و خوش آب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذای خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید به او غذایی بدهیم و او را از گرسنگی نجات بدهیم. یکی از دوستان که در جمع ما نشسته بود تکه سنگی را از زمین برداشت و مانند نانی که جلوی سگ می اندازند، به طرف سگ انداخت، سگ جلو آمد و سنگ را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را بازگشت. دوستانم دوباره و دوباره سگ را صدا زدند اما سگ توجه ایی نکرد و به راه خود ادامه داد. یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه ی برخورد سگ شده اید و دانستید که سگ به ما چه چیزی را گفت؟ همگی گفتند:ن ه متوجه نشدیم! آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت این ها آدم ها بدبختی هستند که از خسیسی و گرسنگی به جای غذا، سنگ می خورند و از سفره و غذای آن ها هیچ توقعی نمی توان داشت. صفحه 36☝🏽 تاج یادت نره:)🦋

سوالات مشابه درس 2 نگارش هشتم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام