موضوع انشا: علم و دانش
مقدمه ( آغاز ): در زندگی ما انسانها آموختن و یادگیری بعضی از مسائل بسیار حیاتی و لازم است که علم و دانش یکی از دغدغههای مهم آن است.
بدنه انشا ( میانه): زندگی را فرض کنیم که در آن نه علم باشد و نه دانشی، همه افراد بیسواد و نادان باشند و توانایی انجام هیچ کاری را نداشته باشند وزندگی تنها در حد امرارمعاش وزنده ماندن میگذرد. در آن صورت دیگر نه ماشین، یخچال، کامپیوتر و گوشیهای موبایل و نه هیچکدام از این وسایلی که امروز برای بهتر و راحت زندگی کردن ما وجود دارد اختراع و کشف نمیشد. هم چنان مردم زیادی با کوچکترین بیماری میمردند؛ زیرا که هیچگونه پیشرفتی در پزشکی و جراحی کسب نمیکردیم. انسانهای باهوش همیشه در لحظهبهلحظهی زندگیشان سعی در آموزش و آموختن و پیشرفت و ترقی دارند زیرا که میداند هرچه علم انسان بالاتر باشد راه موفقیت او هموارتر خواهد بود و آسودهتر به هدف زندگیشان دست پیدا میکند. آموختن علم و دانش از همان لحظهی تولد شروع پیدا میکند و تا لحظه مرگ ادامه دارد؛ زیرا انسان هرلحظه در حال آموختن میباشد، چه ازنظر درسی و کتاب و اختراع و آزمایش و چه ازنظر فراگیری تجربه و درس زندگی. آموختن علم و دانش فواید بسیار زیادی دارد، چه برای خود انسان و چه برای دیگران و این آموختن به او کمک میکند تا گامهای زندگیاش را باهدف و برنامهریزی بردارد تا درنهایت به موفقیتهای ذهنی و هدف وجودی خود دست پیدا کند و این موضوع اوج آرزوی بشری میباشد.
نتیجهگیری (پایان): ما بهعنوان دانشآموز وظیفهداریم در این مراحل زندگی که فرصت خواندن درس راداریم به نحو احسن از آن استفادهی کامل را ببریم و با تصمیم درست و تعیین هدف درست گامهای زندگی و پلههای ترقی را طی کنیم تا درنهایت به آرامش ابدی و وجودی دست پیدا کنیم.
صفحه 32☝🏽
🔶جمله های زیر را ویرایش کنید:
🔸مربی، دستیارش را صدا زد از آن خواست بچه ها را برای تمرین آماده کند.
پاسخ: مربی، دستیارش را صدا زد و از او خواست بچه ها را برای تمرین آماده کند.
🔸این دوچرخه را دوست دارم؛ زیرا او دوچرخه دوران کودکی من است.
پاسخ: این دوچرخه را دوست دارم؛ زیرا آن دوچرخه دوران کودکی من است.
صفحه 34☝🏽
روزی در فصل بهار با عده ایی از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گذار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سرسبز و خوش آب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذای خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید به او غذایی بدهیم و او را از گرسنگی نجات بدهیم. یکی از دوستان که در جمع ما نشسته بود تکه سنگی را از زمین برداشت و مانند نانی که جلوی سگ می اندازند، به طرف سگ انداخت، سگ جلو آمد و سنگ را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را بازگشت.
دوستانم دوباره و دوباره سگ را صدا زدند اما سگ توجه ایی نکرد و به راه خود ادامه داد. یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه ی برخورد سگ شده اید و دانستید که سگ به ما چه چیزی را گفت؟ همگی گفتند:ن ه متوجه نشدیم! آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت این ها آدم ها بدبختی هستند که از خسیسی و گرسنگی به جای غذا، سنگ می خورند و از سفره و غذای آن ها هیچ توقعی نمی توان داشت.
صفحه 36☝🏽
تاج یادت نره:)🦋