از تو حرکت از خدا برکت روزی روزگاری در یک دهکده پسری بود کهنه کار میکرد و نه تلاشی برای به دست آوردن لقمه ای نان و مدام گوشه درختی می نشست و منتظر بود کسی به او لقمه ای نان یا پولی ناچیز به او دهد کار او در دهکده ای نشده بود که فقط ناشکری کند و بگوید این هم ازبخت و اقبال ماست بقیه روزی می دهی به ما هم روزی میدهی خود قضاوت کن آیا این انصاف است در یکی از روزها دانا یه آن دهکده از کنار آن درخت میگذشت پسر را دید در حال التماس به دیگران که به او کمی پول دهند دانا که او را دید به پیش وی رفت و از او پرسید چرا کار نمیکنی و مدام گوشه ای نشسته ای از دیگران آن طلب پولی ناچیز می کنی پسر که حرف او را شنید گفت خدا نمیخواهد به من روزی دهد وگرنه اگر او بخواهد همهچیبه آسانی حل میشود و بدون هیچ زحمتی روزی اذان من میشود مشکل این است خدا نمیخواهد بهمن من روزی دهد پس چرا کار و تلاش بیهوده کنم من خود را خسته کنم اگر مردم کمی مهربان باشند و قسمتی از روزی خود را نصیب من کند من نیازی ندارم که کار کنم و خود را خسته کنم دانا دهکده که حرف اورا شنید گفت تاتو حرکت نکنید خدا هم به تو برکتی نخواهد داد و در ها