🌱
روزی یک از روزا ،تاجری ب همراه سگش از کنار خرابه ای رد میشد
کنجکاو شد داخل خرابه را ببیند
ب طرف خرابه رفت سگش هم ب دنبال او رفت
رفت و رفت تا رسید ب خرابه
داخل خرابه شد با اینکه امکان داشت هر لحضه سقف بر روی سرش آوار شود
تصمیم گرفت برگردد ک سگش پارس کنان برگشت ب طرف سگ رفت و دید تیکه استخوانی ب دهن دارد .
راه رفته را برگشت ک نزدیک ب خروجی خرابه چشمش ب شئ براقی افتاد ب سمت شئ رفت و ان را از بین خاک ها بیرون کشید 'باورش نمیشد یک الماس ان هم در این خرابه ' کمی اطراف را گشت ک شاید الماسی دیگر هم باشد اما نبود بی خیال شد و با شادی ب راهش ادامه داد سگش هم پارس کنان همراهش رفت .
کمی ک رفت ب رودی رسید .
قصد کرد برود و کمی الماس را بشوید تا جلوه اش بیشتر نمایان شود
ب رود رسید کنار رود نشست و الماس را در دستانش گرفت .
شئ براقی هم در اب دید با خود فکر کرد ،،نکند اوهم الماس باشد ،،دست برد تا الماس را از اب بردارد ک الماس خودش لیز خورد و ب اب افتاد و کمی بعد ناپدید شد . خیلی غمگین و محزون شد ..
با صدای پارس سگ ب سمتش برگشت دید اوهم استخوانش را از دست داده
مایوس ،ناامید و غمگین ب راهشان ادامه دادند
و تاجر فهمید از طمع بود ک الماسش را از دست داد ...