روزی از روز ها در بازار بین النهرین،تاجران گرد هم آمده و مشغول صحبت بودند.یکی از سختی و دشواری راه سخن میگفت و یکی از سود فروش اجناس خود.ناگهان میرزا علی خان را غمگین دیدند.علت ناراحتی اش را جویا شدند،پس او ماجرا را اینگونه گفت که برای تجارت،بار شیشه را سوار بر شتر ها کرده و راهی شدم.نرسیده به شهر گمرک چیان راه را بر من بستند.با چوب دستی خود محکم بر بار من زدند و پرسیدند:چه باری را میبری؟منم گفتم: اگر باز هم با چوبت بر بار من بکوبی دیگر چیزی برایم نمیماند.هرچند از چوب زدن دست برداشتند اما دیگر دیر شده و بار شیشه هایم شکسته بود.