هنگامی که باران شنل ابری سیاهش را از شرق تا غرب پهن می کند سرزمینی به وسعت ابر ها شروع به باریدن می کند
باران می بارد و بر تن درختان تازیانه می زند پس چرا حرکت نمی کنند؟ چرا ایستاده اند؟ قدرتشان را به رخ که می کشند ؟
و در آخر سهم باد و باران تنها برگ هایی از جنس طلا است که به تاراج می رود
باد برای استقبال از امپراطوری باران برگ ها را به رقص در می آورد و جاده را با برگ های طلایی فرش می کند
ساعاتی که رو به تاریکی می رود شهر بارانی در قیر شب فرو می رود گویی دیگر رنگ روز را به خود نمی بیند
باران که می بارد خاکستری های گریزان از شهر در ژرفای بی پایان زمین فرو می روند
باران قطره قطره گل های کوچک را نوازش می کند بر روی هر پنجره ضربه میزند تا کسی را برای همدردی پیدا کند
باران مسافر زمین است و فردا دوباره بر فراز آسمان ها سفر می کند و تکه ای از شنل هفت رنگش را در آسمان به یادگار می گذارد
مانند باران در آغوش بگیر و کمک کن هرچند پنجره ها را به رویت ببندند
باران که شدی دلگیر نباش از مردمی که تو را پس میزنند چند صباحی بیش مهمان این شهر نیستی