در زمان های قدیم در یک روستایی یک زن با دوتا بچه کوچک و یک پسر بزرگ زندگی میکرد.زن ، شوهرش را از دست داده بود و تنها راه درامد آنها از گاو و گوسفندهایش بود.اما این درامد کفاف خرج و زندگی آنها را نمیداد.زن به پسر بزرگش گفت که ای پسر عزیزم به داخل شهر برو و دنبال کار باش و خرج برادر و خواهرهای کوچکت را در بیاورمن در اینجا هم از گاو و گوسفندها از طریق فروش شیرشان درامد در میاورم.اما پسر سر باز زد و گفت کار کجاست مادر من. بیکاری در همه جا هست. شهر و روستا ندارد.پس از گذشت یکسال مریضی به دام هایشان افتاد و همه ی گاو و گوسفندهایشان مردند.
به اصرار مادر، پسر مجبور شد به شهر برود و دنبال کار باشد.پسر به شهر رفت و به سختی کار میکرد و دنبال کار بود تا اینکه
بالاخره پس از گذشت چند روز سختی، کاری با درامد خوب پیدا کرد.درامدی جمع کرد و به روستا نزد مادرش بازگشت و تمام درامد ان ماهش را به مادرش داد.
مادر از خوشحالی به فرزندش گفت که پسرم نصیحتی به تو میکنم تا اخر عمرت بهش عمل کن : تا تو نخواهی و دنبار کار نباشی کار سراغ تو نمیایدیاد مثلی افتاد که از تو حرکت از خدا برکت. تو تلاش کن و مطمئن باش خدا کمکت میکند.
معرکه یادت نره 🌏💙