تاج لطغا
میگویند که در روزگاران قدیم پادشاهی در اثر یک بیماری فوت می کند. او قبل از مرگش وصیت میکند و می گوید:
چون من وارث و جانشینی ندارم، فردای روز مرگم، اولین نفری که وارد شهر شد را به پادشاهی انتخاب کنید و بر تاج و تخت بنشانید.”
وقتی پادشاه از دنیا رفت، فردای آن روز، مردم و فرماندهان دستور شاه را اجرا می کنند؛ ناگهان اولین کسی که وارد شهر می شود یک گدا بود! آنها هم گدا را که در تمام عمر تنها اندوختهاش خرده پول و لباس کهنهای بود را، به عنوان شاه معرفی میکنند و او را بر تخت پادشاهی مینشانند.
روزها میگذرد و این گدا که حالا شاه شده و البته معتبر، بر تخت مینشیند و امور را اداره میکند. تا اینکه برخی از امیران شهر و زیردستانش سر ناسازگاری با او بر میدارند و با دشمنان دست به یکی میکنند و شاه تازه هم که توان مدیریت امور را از کف داده، بخشی از قدرت را به آنها واگذار میکند.
روزی یکی از دوستان دیرینش که از قضا رفیق گرمابه و گلستانش بود، وارد شهر میشود و میشنود که رفیقش حال پادشاه آن دیار است. برای تجدید دیدار و البته عرض تبریک نزد او میرود.
پادشاه جدید در پاسخ تبریک و تعریف و تمجید دوستش میگوید: ای رفیق بیچاره من، بدان که اکنون حال تو بسیار از من بهتر است. آن زمان غم نانی داشتم و اینک تشوش جهانی را بر دوش میکشم. سختیها و رنجهای بسیاری را متحمل گشتهام.