مهمانی رفتن ایرانیها
یک روز، آقای همسایه جدید به ما زنگ زد و گفت: 'شما شام خوردید؟ در عالم همسایگی خوب نیست که من سیر بخوابم و شما گرسنه سر بر بالین بگذارید. برای بچهها پیتزا گرفته بودم. برای شما هم…'
بابا نگذاشت حرفش تمام شود. با حرص و ابروهای گره کرده، گفت: 'گرسنه سر بر بالین بگذارید یعنی چه مرد حسابی؟ مگه من از کتاب تاریخ فرار کردم که سر بر بالین بگذارم؟ اصلاً مگه تو نمیدونی من اگه بدخواب بشم، خوابم نمیبره؟'
همسایه فداکار شانههایش را بالا انداخت و گفت: 'نه واللا من که عادت خواب شما دستم نیست.'
بابا گفت: 'خب حالا دستت اومد؟ زنگ خونه بیصاحب شده ما را ساعت 10 به بعد نزن. من شبها ساعت 10 میخوابم.'
کم مانده بود بپرد و یقه مرد بیچاره را پاره کند. بابا داشت در را میبست که دویدم تا جعبه پیتزا را از دست آقای همسایه بگیرم. در همان لحظه گفتم: 'زشت است دستشان را کوتاه کنیم. اتفاقاً ما شام نان و ماست داشتیم و من الان خیلی گرسنهام. نزدیک بود که گرسنه سر بر بالین بگذارم.'
بابا چشمغرهای رفت و گفت: 'کوفت بخوری که اینجوری آبروریزی نکنی.'
آقای همسایه با حالی بین خنده و خجالت، جعبه پیتزا را دستم داد، خداحافظی کرد و رفت.
کمک به همسایه خوب است، ولی نه زوری. آن همسایه باید خواهان کمک باشد. همسایه ما از آن شب به بعد کمکهایش را کم کرد. البته من که مشکلی نداشتم، اگر هر شب هم حس کمک دادنش گل میکرد، اشکالی نداشت. فقط خودش از بابا میترسید
تاج یادت نره