جواب معرکه
وقتی به خانه رسیدم، درختان بلند و سبز مانند نگهبانانی وفادار به تماشای من ایستاده بودند و نسیم ملایمی در میان برگهایشان میرقصید. خانهام با سقف کاهی و دیوارهای سفید خود، شبیه به یک قلعهٔ افسانهای بود که در دل یک جنگل جادویی قرار داشت. چمنها در مقابل درب خانه خوش بنما بودند و پرندهها با نغمههای زیبا به استقبال من آمده بودند.
به محض ورود، یک چیزی جالب توجه نظرم را جلب کرد. در گوشهٔ حیاط، یک درخت طلا و گلابی با میوههایی درخشان و درخشان مانند جواهرات داشت! چشمانم گرد شد و دلم برای چشیدن این میوههای افسانهای تند تند میزد. درخت درست برعکس درختان معمولی، هر بار که بر اثر باد تکان میخورد، بذرهای طلایی را به اطراف میپراکند، و از آنها گلهای خوشرنگی میرویید که هر کدام، داستان خود را داشتند.
دست در دست خیالهای خود، به سمت درخت رفتم. ناگهان، یک پروانهٔ رنگارنگ و زیبا مقابل من در هوا چرخید و به آرامی بر روی شانهام نشسته و گفت: 'سلام! خوش آمدی به دنیای جادوها. درخت طلا تو را دعوت کرده است تا رازهای نهفتهاش را کشف کنی.'
بهتزده، ویژگیهای پراکنده و جالب این دنیای جدید را نظاره میکردم. پروانه ادامه داد: 'هر میوهٔ این درخت یک آرزو را به حقیقت تبدیل میکند. اما برای رسیدن به این آرزو، باید امتحانهایی از سر بگذرانید. آیا آمادهاید تا با من به ماجراجویی بروید؟'
با دل پر از شوق، سرم را به نشانهٔ تایید تکان دادم. پروانه با بالهای رنگینش در هوا چرخید و من را به سمت یک جنگل غنی از درختان فانتزی و گلهای درخشان هدایت کرد. در دل جنگل، صداهایی عجیبی۳ درست به شما کمک میکند تا به میوههای درخت طلا برسید. اگر بتوانید جواب درست بدهید، آرزوی شما به حقیقت میپیوندد.'
من با شجاعت در دل و چشمان درخشان با خود گفتم: 'این چه ماجرای عجیب و فانتزی است! من باید بهترین جوابها را پیدا کنم و به آرزوهایم برسم.'
و به این ترتیب، سفری فوقالعاده و پر از انگیزه آغاز شد. من آماده بودم تا با پروانه و موجودات جادویی به ماجراجوییهای جدید بروم و دنیای افسانهایشان را کشف کنم.