پاییز که فرا می رسد خیابان ها قشنگ می شوند و زیباتر از همیشه اند؛ اما ما برگ ها روزهای آخر عمرمان را در آن زمان سپری می کنیم. همه آدم ها دوست دارند هنگام پاییز روی ما برگ ها قدم بزنند تا صدای خش خش آن ها را بشنوند؛ اما نمی دانند ما چه زجری می کشیم!
روزهای آخر عمرمان روی تنه درخت برایمان دلگیر است. از همان روزهای اول پاییز، از دیگر برگ ها خداحافظی می کنیم و به آن ها می گوییم که اگر خوبی و بدی از ما دیده اند بر ما ببخشند و ما را حلال کنند!
بالاخره با هم 6 ماه نان و نمک خورده ایم و این کار را به رسم ادب انجام می دهیم. از درخت عزیز که میزبان ما بوده نیز تشکر می کنیم و برایش روزهای پربرگ و پر میوه ای را در بهار سال آینده آرزو می کنیم.
از روزی که به زمین می افتیم، خشک تر و خشک تر می شویم، خیابان ها را زیبا می کنیم و هر لحظه منتظریم دوست عزیزی با کفش سنگین و بزرگش به جانمان بیفتد و 80 تکه شویم.
البته من از این که باعث می شوم فصل پاییز برای آدم ها دلنشین و زیبا گردد شادمانم. اما درد این اتفاق مرا نابود می کند!
حالت دیگری هم وجود دارد. ممکن است روی یک رود یا مادی زیبا بیفتم و همراه با جریان آب به همه جا بروم؛ که البته در نهایت جایی می رسد که بازهم چند تکه می شوم. کلا عمر ما برگ ها با چند تکه شدن تمام می گردد. به نظر می رسد شانسمان معیوب است!
در عمر شش ام خیلی چیزها دیده ام. رفت و آمد آدم ها، دوستی های آدم ها و حتی دشمنی هایشان! ما برگ ها به سهم خودمان دنیا را در شش ماه زندگی، زیبا می کنیم. از روزی که می آییم تا روزی که می رویم باعث زیباتر شدن شهر می شویم؛ شما آدم ها چطور؟!