داشت برای خودش قدم میزد که ناگهان چشمش به یک چیز عجیب افتاد.
جلو رفت و با آن اندام کوچکش آن دانه درخت کاج را برداشت و به لانه زیر زمینی اش رفت.تا به حال همچین چیزی ندیده بود.دور تا دورش چرخید و خوب به آن نگاه کرد ، تا به حال همچین چیزی ندیده بود.
در تمام عمرش مثل تمام مورچه های دیگر هزاران دانه جابه جا کرده بود اما همچین چیزی ندیده بود.
در حال نگاه کردن به ان دانه بود که ناگهان احساس کرد فعل و انفعالاتی درش درحال رخ دادن است و یک مرتبه احساس کرد که دیگر هیچ چیز جز آن دانه اشک شکل نمیبیند.
روز ها کنار دانه ای که حکم معشوق را برایش داشت مینشست و با ان حرف میزد .به امید روزی که زبان باز کند و او نیز با آن حرف بزند.
تا اینکه روزی تصمیم گرفت با عزیزش به گردش برود پس ان را به دوش گذاشت و بیرون از لانه اش زیر سایه برگ گلی ،آن را زمین گذاشت و خود رفت تا چیزی برای خوردن بیابد.
وقتی با دانه برنجی برگشت دید که خبری از دلبرش نیست.
ناراحت و افسرده به لانه برگشت و دید که دیگر مورچه ها دور دانه ای جمع شده و هر کس ناخنکی به آن میزند.
او هم جلو رفت و کمی خورد اما چه میدانست که عزیزش است که تکه تکه شده