در سال های دور در روستا دو همسایه در کنار هم زندگی می کردند اما یکی از آنها خانه ی بزرگ و زیبا داشت و دیگری که مردی پیر بود خانه ی کوچک قدیمی داشت
اما همیشه آن همسایه پیر را بخاطر اینکه خانه اش کوچک و قدیمی بود مسخره می کرد گذاشت گذشت تا اینکه زمستان یک روز که برف بسیاری می بارید و همه جا را سفیدی پو شانده بود و نیاز به پارو زدن برف از روی بام خانه بود پیر مرد که خانه ی کوچکی داشت و قانونا بام خانه ی کوچکتری هم داشت رکی بام رفت و پس از مدتی توانست بام خا نه اش را که برف پوشانده بود پارو بزند اما ان همسایه که خانه بزرگی داشت و بام حانه اش هم بزرگ بود پس از چندین و چند روز که زحمت کشید اما نتوانست تمام برف هارا پارو بزند و یک روز آن مرد هنسا یه ی پیر خود را دید و به او گفت تو چگونه در این مدت کوتا ه توانستی همه ی این برف هارا پارو بزنی پیر مرد خندید و گفت به یاد داری زمانی را که به خاطر خانه کوچکم مسخره ام می کردی حالا هم چون خانه ی من کوچک بود توانستم خیلی سریع برف ها را پارو بزنم و بعد پیر مرد گفت
هرکه بامش بیش برفش بیشتر