خاطراتم راکه مرور میکنم و برگ برگ دوران کودکی ام را ورق میزنم، درکنار محبت و عشق بی دریغ مادرم کسی همیشه هست کـه آرامش را در لحظه لحظه زندگی ام تزریق کرده … کسیکه قلبی بـه وسعت عشق دارد و آرامشی بـه گستردگی یک دریا. پدر …. قهرمانیست کـه هرگز مدالی در گردنش نینداخته اند، کوهی استوار کـه همیشه کنارم بوده ودر دشواری های زندگی دلم قرص بوده بـه بودنش.
مردی فداکار کـه بی هیچ منت یک عمر زحمت کشیده، رنگ موهایش بـه سپیدی گراییده و دستانش زبر و ضخیم شده اسـت اما دریغ از یکبار گله یا شکایت، دریغ از حرفی کـه بوی منت دهد، دریغ از یک لحظه دست از تلاش کشیدن … بچه تر کـه بودم وقتی بیمار میشدم هیچ وقت پدر در کنارم نبود، یادم هست مادر چقدر غصه مـن را میخورد.
یادم هست پروانه وار دورم میچرخید و میدیدم شب تا صبح کنارم میخوابید … اما پدر هیچ وقت نبود! پدر! آن روزها تـو رابا “نبودن” تعریف میکردم چون همیشه زمانی می آمدی کـه مـن خواب بودم و وقتی می رفتی کـه مـن هنوز بیدار نشده بودم، همیشه در سکوت خودم با تـو حرف می زدم و همیشه طلبکار تـو میشدم! “بابا چرا هیچ وقت نیستی؟!”
اما امروز درک میکنم کـه چـه معنایی داشتند همه ی این نبودن ها! تـو کار کردی و کردی تا مـن در رفاه بزرگ شوم، تا هیچ وقت آرزوی داشتن چیزی کـه دوست داشتم بر دلم نماند، تا جشن تولدم رابا دوستانم جشن بگیرم … تـو عرق ریختی تا مـن آسان و آسوده باشم و بی هیچ ترس و نگرانی درس بخوانم و شاگرد اول شوم!
آن قدر کار کردی و کردی تا کمرت خمیده شد و دستانت لرزان، چشمانت کم سو شد و قدم هایت آرام، مـن فدای کمر خمیده و دستان لرزانت کـه همه ی فدای اسانی های مـن شده اسـت. مـن فدای بزرگ مرد زندگی ام شوم کـه با همان اندک لحظه هایی کـه در خانه بوده برایم زیباترین خاطرات زندگی ام رابه تصویر کشیده اسـت. دوستت دارم پدر خوبم!
تاج بده🤍