روز اول مهر بودبا خوشحالیبه سویمدرسه میآمدموبادوستاناحوالپرسیکردم اماچندنفر را دیدم ونشناختمبهکلاسکهرفتمهمکلاسیهای جدیدی پیدا کردمکهمتاسفانهیکیاز آنها کمیمعلولیتذهنیو حرکتیداشتخیلی دلمبرایشسوختوجایم راکهدرمیز اول بود به او دادم،آن روز که تمام شد در خانه کلی به او فکر کردموبا خودمگفتماین کاری که من کردمدرستبودیانهخلاص فردا صبح دوبارهبهمدرسهکهرفتم باز اورا دیدمودر زنگ تفریح به پیشاورفتماو دانشآموز سادهومهربانیبوددرتولسالبهاورادر درسهایشکمکمیکردمو از اینکار بسیار خوشحال میشدموبااودوست صمیمی شدم اما پس از ماه ها او از این مدرسه رفت و من پس از شنیدن ای اتفاق خیلی ناراحت شدم.یکروز که در خانه بودم ناگهان دیدم در میزنند رفتمدر را باز کردم و دیدم او با پدرش به دیدن من آمده اند،و او به من گفت که دلیل رفتن از آن مدرسه رفتن به مدرسه مخصوص معلولان ذهنی رفته و در آنجا راحت تر است و من هم از آن روز دیگر به تصمیم او احترام گذاشتم و باخوشحالی به تحصیلم ادامه دادم