من از جایی آمدهام که فاصله، مرزِ زندگیست.
ما هیچوقت نزدیک نمیشویم، چون هیچکس نمیخواهد بسوزد.
اما تو... تو سیارهای بودی که خورشید در چشمانت خانه داشت.
وقتی نگاهم به تو افتاد، برای اولین بار فهمیدم نور، درد هم دارد.
زمین برای من عجیب بود.جایی که آدمها با دلشان میفهمند، نه با ذهنشان.جایی که اشک، معنی دارد، و خنده، معجزه است.من از جهانی میآیم که هیچکس نمیخندد، چون هیچکس نمیخواهد گریه کند.
هر شب به آسمان نگاه میکردم و میفهمیدم،میان من و تو، فقط فاصله نیست جهان است.و هیچ سفینهای، نمیتواند فاصلهی دو دلِ ناآشنا را طی کند.
اگر روزی نوری از آسمان بر چشمت افتاد،بدان منم همان مسافری که از میانِ هزاران ستاره گذشت،تا بفهمد احساس،یعنی چه.
و حالا میان کهکشانها گم شدهام،با دلی که دیگر زمینی میتپد.