جواب معرکه
من برفم
من همان برفی ام که می نشینم بر لب هر انسانی شادش میکنم بازی اش میدهم و میروم من همان برفی ام که با خانواده ام تمام شهر را به سرما می کشیم من همان برفی ام که خیلی ها روزی صدبار آرزویم میکنند.
آنقدر نازک نارنجی ام که با کمی گرما نابود میشوم،آنقدر خوبم که همه را خوشحال میکنم،آنقدر کوچکم که به تنهایی دیده نمیشوم،من برف هستم
روزی نشستم بر دستان کودکی،دستانش نرم بود آن گونه که لپم را نوازش میکرد،دستان کوچکی داشت،بوسه ای بر دستش زدم نگاهی به صورت معصومش کردم بسیار زیبا و تو دل برو بود،چشمان رنگی اش از دور هم نمایان بود.
با او مسیر خانه را طی کردم به خانه آنها که وارد شدم گرما خانه مرا آب کرد قطره ای شدم،رفتم،و به رودی ملحق شدم .
تصویر آن کودک در ذهنم مرور میشد تا به حال چنین حسی به من دست نداده بود. بعد از سال ها چرخش و گشت و گزار بالاخره آن روز رسید ،وقت برف شدن است آرزو داشتم دوباره آن کودک را ببینم. بادها وزیدند و مرا بردند به همان جایی که آن کودک را دیدم،بر روی شانه یک مردی نشستم و تا مسیری با او رفتم و پس از طی مسیری از روی شانه اش پایین آمدم و بقیه مسیر را خودم طی کردم.
هما