جواب معرکه
انشا: شب پرستاره
شب فرا رسیده بود و سکوت دلانگیزی همه جا را پر کرده بود. آسمان تاریک و آرام، مانند پردهای مخملی، بالای سرم گسترده شده بود و هزاران ستاره نورانی، مثل فانوسهای کوچک، چشمک میزدند. هر ستاره انگار داستانی برای گفتن داشت و با روشنایی خود شب را زنده کرده بود.
نسیم خنکی که از میان شاخههای درختان میگذشت، برگها را نرم نوازش میکرد و صدای ملایم آن آرامش خاصی به دل میبخشید. من روی چمنها نشسته بودم و به عظمت آسمان نگاه میکردم. ماه نیمهشب، مثل چراغی مهربان، نور نقرهای خود را روی زمین پخش کرده بود و سایههای درختان را کشیده و طولانی نشان میداد.
در این سکوت و آرامش، احساس میکردم دنیا چقدر بزرگ و در عین حال چقدر زیباست. هر ستاره یادآور امید و آرزوهایی بود که در دل همه انسانها روشن میماند. شب پرستاره، نه تنها چشمهایم را بلکه قلبم را هم روشن میکرد و مرا به فکر واداشت.
با نگاه کردن به این آسمان بیپایان، به یاد آوردم که زندگی هم مانند همین آسمان پرستاره است؛ گاهی تاریک و سرد، اما همیشه پر از روشناییها و امیدهایی کوچک که راه را روشن میکنند. و من با آرامش به خانه برگشتم، پر از حس خوب و شکرگزاری از زیباییهای ساده زندگی.