۱.بند اول از بایزید بسطامی که رحمت خدا بر او باد پرسیدند که شروع کار تو یعنی قبل از اینکه به مقام عارفی برسی چگونه بود گفت من ۱۰ سال داشتم و شب ها از شوق عبادت نمیتوانستم بخوابم.
۲.بند دوم یک شب مادرم به من گفت که امشب هوا سرد است کنار من بخواب.
۳.بند سوم نتوانستم با درخواست مادرم مخالفت کنم پس قبول کردم.
۴.بند چهارم آن شب اصلاً خوابم نبرد و نتوانستم نماز شب را بخوانم یک دستم را بر روی دست مادرم گذاشته بودم و دست دیگرم زیر سر مادرم بود.
۵.بند پنجم آن شب هزار مرتبه سوره توحید را خوانده بودم.
۶.بند ششم آن دستم که زیر سر مادرم بود بی حس و بی حرکت شده بود گفتم ای تن برای خوشنودی خدا رنج و سختی را تحمل کن.
۷.بند هفتم وقتی مادرم آن حالت را دید برایم دعا کرد و گفت خدایا تو از پسرم راضی باش و درجه و مقام او را مانند درجه و مقام عارفان و دوستان ویژه خود قرار بده.
۸.بند هشتم دعای خیر مادرم درباره من پذیرفته شد و من را به این جایگاه و مقام رسانید.
معنی کلی حکایت(بالا)✅
کنایه خیلی زیاد دارع:
خوشنود شدن کنایه از: راضی شدن
قل هوالله خواندن کنایه از:خواندن سوره ی توحید
معرکه یادت نره