جواب معرکه
سلام
موضوع : کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم میرسد
در روزگاران قدیمی بازرگان پیری زندگی می کرد که تصمیم گرفت برای تجارت به کشور همسایه سفر کند. پس با کاروانی بزرگ عازم سفر شد . در هنگام سفر مرد برای خرید مایحتاج از کاروان جدا شد و در جاده ای متروکه به راه افتاد. در حین راه اسب پیرمرد ماری را دید و ترسید و شروع به فرار کردن کرد.
پیرمرد تنها و بدون آذوقه کنار جاده منتظر کاروان یا عابری نشست .
در این هنگام جوانی مغرور با اسبی از راه رسید و پیرمرد از او درخواست کمک کرد ولی او با کج خلقی با پیرمرد رفتار کرد و به او گفت که تو باید مراقب خودت باشی و وقتی در دردسر می افتی به من ربطی ندارد .
پیرمرد از پاسخ جوان اندوهگین شد و با پای پیاده به راه افتاد و به کاروان سرایی رسید و کمی استراحت کرد.
فردا صبح وقتی راه افتاد از دور آدمی را دید که به سمت او می دود وقتی نزدیک تر رفت دید همان پسر دیروزی است که راهزنان به او حمله کردند ، پسر از پیرمرد در خواست کمک کرد.
بازرگان به جوان نگاه کرد و گفت از قدیم گفته اند کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم میرسد