روزی روزگاری فردی برتی گذراندن اوقات خودت ب فکر دزدی افتاد پس ب شهر رفت و مردم را زیر نظر گرفت و فردی را دید ک پیراهنی زیبا گران در دست دارد او بعد از کمی پیراهن را از مرد دزدید ب خانه رفت هنگامی ک ب خانه رسید پسرش را دید پسرش از او پرسید ک آن پیراهن چیست؟؟مرد برای اینکه غرورش نشکند ک از نداری دست ب دزدی زده است گفت ک این را من از قبل داشته ام و میخاهم ب تو بدهم ک آن را برای من بفروشی پسرش قبول کرد ب بازار رفت اما کمی بعد ک ب بازار رسید پیراهن را دزد دیگری زد
پسر وقتی ب خانه رسید قبل از اینکه وارد شود حرف های مادرش و پدرش را شنید ک پیراهن را پدرش دزدیده است
وقتی داخل خانه رفت پدرش گفت پسرم پیراهن فروختی؟؟چ مقدار؟؟؟
پسرش گفت همان طور ک شما آن را دزدیدی دیگری هم از من دزدید
پدرم باد آورده را باد میبرد دلخوش نباش ب مال حرام