جواب معرکه
در روزگاران قدیم، شخصی به نام 'جعفر سبزی بود.
جعفر بسیار ادعای دانایی میکرد و مدام میگفت: آه، من اینجا حیف شده ام، اگرممکنات بود، حتی از 'راندس باتیستا' هم بهتر بوده ام. حیف؛ حیف.
روزی از روزها، جعفر به دل درد شدید دچار شد.
پس نزد دکتر رفت و نام آن دکتر، رازی بود دکتر مشهور آن آبادی؛ به او گفت: شکم من بسیار درد میکند، آن را درمان کن که دیگر طاقت ندارم.
دکتر رازی به او گفت: تو ادعای دانایی میکردی، الان برای یک دل درد ساده نزد من آمده ای مردک؟
بگذریم..امر ز چه خورده ای؟
جعفر گفت: نان سوخته.
دکتر رازی که از درون روده بر شده بود؛ به دستیار خود گفت: ای پسر؛ داروی چشم را بیار تا در چشم او بریزم؛ سریع باش؛ جعفر طاقت ندارد..
تمسخر آمیز*
جعفر گفت: من دلم درد میکند تو میخواهی داروی چشم به من دهی؟شوخی داری؟ داروی چشم به جهان درد من می آید؟
دکتر رازی گفت: اگر چشمت روشن بود و آگاه بودی که نان سوخته نمیخوردی.
معرکه یادت نره🤧