عشق سه حرف حرف و نفرت چهار حرف پس احتمالا لشکریان نفرت فراوان تر از عشق باشند. اما با اندکی تامل، می توان گفت که یک کتاب را نمی توان از روی جلدش قضاوت کرد.
نفرت: تابحال به این اندیشیدهای که وجودت ضامن چه بدبختی هایی شده است چه روزهایی که با گشودن دروازه های شهرت دیگران را آواره ساخته ای و وجود فرمانروای اندیشه را زیر سوال برده ای؟
عشق :مگر نمی دانی که طبیعت انسان همین است انسان برای سختی ها می جنگد برای گنج هایی می جنگد که ثروت بیشتری را از آن خود کند وگرنه سکه ای کوچک، کمترین خریدار را نیز ندارد.
نفرت: اما تو پیوسته نمی توانی همراه و همسفر دیگران باشی زیرا همه راه ورود به دروازه های شهر تو را نمی دانند، آنگاه است که من قافله خود را به حرکت درمی آورم و تو دیگر به دره فراموشی سپرده می شوی.
عشق: قلمرو من آنقدر وسیع است که لشکریانم از هر سو تاخت و تاز را به پیش می گیرند، محبت، مهربانی، آنان همه دست پرورده من و زاده قلمرو عشق هستند.
نفرت: اما چطور میشود که گاهی اوقات عشق برنفرت غلبه می سازد چگونه می شود که سیاهی شیشه های قلب زدوده می شود و سرانجام به دام می افتد
عشق: قلب، سرای حقیقی عشق است که گاهی اوقات نفرت را به عنوان میهمان می پذیرد. دیری نمیگذرد که سرانجام تسخیر می شود، تسخیرنفرت، زشتی و پلیدی. در این زمان واسطه ای نیاز است که علیه نفرت قیام کند و قصر قلب را دوباره رنگین سازد و آن واسطه تنها و تنها عشق است.