یک انشا درباره اتوبوس شلوغ ولی هچی ان از اینترنت وگوگل نباشه ممنون

صبح مثل همیشه از خواب بیدار شدم و بعد از اماده شدن با چشمان خوابالودگی از خونه زدم بیرون رفتم دم ایستگاه تا اتوبوس بیاد ، تو دستمم وسایل ازمایشی بود ، بلاخره عروس خانم اومدن منظورم اتوبوس چون وقتی اتوبوس میاد من لنقدر خوشحال میشم کع انگار تو عروسی وایستادم تا عروس را ببینم ، اتوبوس اومد و ما چند نفری وارد اتوبوس شدیم ما عادت داشتیم با دوستام سر پا وایستیم ، و بقیعه خانم ها نشستن یهو راننده پاشو گذاشت رو گاز حالا این اتوبوس انقدر شلوغ بود کع من با یک دست فقط میتونستم دستگیرع را بگیرم تا یک موقع نیوفته ام چون اتوبوس پر از پسرهای شیطون بود ، بلاخره راننده کار ه خودشو کرد و انقدرتند رفت کع دست من رها شد و به سمت اقایون رفتم ، در همون زمان یک پسر پرو دستشو وا کردع بود تا خمیازع بکشع افتادم تو بغل اون نمیدونم چرا ولس این همه مرد این همه زن چرا باید میفتادم داخل بغل اون ، عصاب نداشتم و فقط می خواستم برسم مدرسع ، بلاخرع رسیدم و بعد در زمان بازگشت دوبارع با اتوبوس اومدم ، اتوبوس انقدر شلوغ بود که نفس نمیشد کشید ، تا سوار اتوبوس شدم در اتو بوسو بست پام موند لای در داد بیداد کردم و همه پسرا خندی