دخترک قهر کرده بودو داخل اتاقش نشسته بود.وبا موهای بلند خرماییش کلنجار می رفت.صدای پدر ومادرش می آمد:(بیا بیرون)(باباجانم بیا بیرون)دخترک هیچ اعتنایی نمیکرد.خودش هم فکر نمیکرد به خاطر یک امتحان چند ساعته کنکور نام زندگیش بهم بریزد.خیلی سعی وتلاش کرده بود ولی قبول نشده بود.این بار صدای مادر بلند شد:(دختره چشم سفید دیگر گندش را دراوردیتاسه میشمرم میای بیرون وگرنه عواقبش پایه خودت.)تا سه شمردبعد فریاد زد:(تمام کتاب وحزوه پرت میشه گوشی جمع میشه از تلویزیون و....)پدر جلویش را گرفت وبعد پیش در اتاق نشستوگفت:(من دخترکمو خوب میشناسم اگر بازم تلاش کنه حتما قبول میشع دختر من همونیه که دست وپاش زخمی کبود شد ولی در ازاش دوچرخه سواریش از همه بهتر بود.دخترکم بیا بریم ناهار بخوریم.)دخترک در را باشتاب وجهره ای گریان باز کرد ود بقل پدر خزیدوبعد از کمی دلداری رفت دست وصورتش را بشورد.مادر خنده ای کرد وگفت :(حقا که مار را باید با زبلن خوش بیرون کشید..)پدر گفت معلوم است...)بعد از چند سال دخترک درحال تاسیس دفترش بود وبه آن دوران لبخندی خوش میزد..