انشایی درباره تصور یک اتوبوس شلوغ
اتوبوسی به مقصد ناشناخته
چشمهایم را میبندم و خودم را در دل یک اتوبوس شلوغ تصور میکنم. اتوبوسی که هر لحظه بر تعداد مسافرانش افزوده میشود و آدمها مثل قطرات باران روی هم میچکند. صدای همهمه و غرغرها و آه و نالههای مسافران، گوشهایم را پر میکند. بوی عرق و ادکلنهای مختلف با هم آمیخته شده و فضایی سنگین و دلگیر را در اتوبوس ایجاد کرده است.
به اطرافم نگاه میکنم. پیرزنی با موهای سفید و چهرهای خسته، روزنامهای کهنه را ورق میزند و جوانی با گوشی موبایلش مشغول بازی است. کودکی شیطان و بازیگوش، مدام به این طرف و آن طرف میپرد و سعی میکند به همه آزار برساند. مادری خسته، نوزادش را در آغوش گرفته و سعی میکند او را آرام کند. هر کدام از این آدمها داستانی برای گفتن دارند، داستانی که در پس چهرههای خسته و بیتفاوتشان پنهان شده است.
اتوبوس با تکانهای شدید حرکت میکند و من سعی میکنم خودم را به میلههای بالای سرم آویزان کنم تا نیفتم. با هر ترمز ناگهانی، بدنهایمان به هم برخورد میکند و عذرخواهیهای بیحوصلهای رد و بدل میشود. در این لحظه، احساس میکنم که در یک قوطی کنسرو گیر افتادهام و هیچ راه فراری ندارم.
به مقصد فکر میکنم. مقصدی که هر کدام از این مسافران به سوی آن میروند. شاید خانهای باشد که منتظرشان است، شاید شغلی که باید به آن برسند، یا شاید هم فقط جایی برای فرار از این شلوغی و هیاهو.
با خودم فکر میکنم که زندگی مثل همین اتوبوس است. پر از آدمهای مختلف با خواستهها و آرزوهای متفاوت. آدمهایی که در کنار هم قرار میگیرند، اما هر کدام به سمت مقصدی خاص در حرکتند. گاهی اوقات، این همزیستی اجباری، باعث ایجاد تنش و درگیری میشود، اما گاهی هم میتواند منجر به ایجاد دوستیها و ارتباطات جدید شود.
در این لحظه، چشمانم را باز میکنم و متوجه میشوم که هنوز در اتاقم هستم و همه اینها فقط یک رویا بوده است. اما این رویا، به من یادآوری میکند که زندگی پر از چالشها و سختیهاست، اما در عین حال، فرصتهای بینظیری برای رشد و یادگیری نیز در آن نهفته است.