طنز :
زمستان فصلی است که طبیعت تصمیم میگیرد انتقام تمام گرماهای تابستان را یکجا از انسان بگیرد. فصلی که در آن خورشید فقط برای حضور و غیاب میآید و بلافاصله مرخص میشود. زمستان همان دوستی است که میگوید «یه لحظه میام» و بعد سه ماه پیدایش نمیشود.
در زمستان، بیدار شدن از خواب به یک نبرد تنبهتن تبدیل میشود؛ نبردی میان من و پتو. پتویی که ناگهان تبدیل به امنترین نقطهی جهان میشود و آدم حاضر است آیندهاش را فدای پنج دقیقه بیشتر خوابیدن زیر آن کند. ساعت زنگ میزند، مغز میگوید «بلند شو»، بدن میگوید «عقلت کجاست؟ بیرون سرده!».
زمستان فصل لباس پوشیدنهای عجیب است. آنقدر لباس میپوشیم که وقتی راه میرویم، خودمان هم نمیدانیم کدام عضو بدنمان در حال حرکت است. شالگردن تا زیر چشم، کاپشن تا روی گوش، و دستکشهایی که باعث میشوند گوشی را با بینی جواب بدهیم. تازه با همهی اینها، باز هم یک نفر پیدا میشود که بگوید: «سرده؟ من که گرممه!»
زمستان فصل نوشیدنیهای داغ و رؤیاهای گرم است. چای، قهوه، شکلات داغ؛ چیزهایی که اگر نبودند، بشر احتمالاً تا الان منقرض شده بود. در این فصل، آدم بیشتر به زندگی فکر میکند، به بخار نفسهایش، به خیابانهای خیس، و به اینکه چرا تابستان وقتی غر میزدیم، قدرش را ندانستیم.
در نهایت، زمستان با همهی سردیاش، یک گرمای پنهان دارد؛ گرمای دورهمیها، گرمای خندهها، و حس خاصی که فقط در شبهای سرد به آدم دست میدهد. زمستان شاید سختگیر باشد، اما اگر خوب نگاهش کنی، میبینی فقط میخواهد ما را کمی به فکر فرو ببرد… یا حداقل مجبورمان کند کاپشنمان را ببندیم