دوتا متن دارم برای این موضوع
چشمانم را که باز میکنم، خودم را درون فضاپیمایی میبینم که آرام و بیصدا بر سطح خاموش ماه نشسته است. سکوتی سنگین همهجا را فرا گرفته؛ سکوتی که حتی نفس کشیدن من هم جرئت شکستن آن را ندارد. از پنجرهی کوچک فضاپیما، سطح نقرهای و پر از دهانههای ماه دیده میشود؛ زمینی بیجان، اما پر از راز.
فضاپیما مانند قلبی تپنده در دل این جهان سرد، زنده است. چراغهای رنگی روی دیوارها روشناند و صدای منظم دستگاهها، تنها نشانهی حیات در این سرزمین بیروح است. گویی هر چراغ، ستارهای کوچک است که در دل تاریکی میدرخشد. احساس میکنم میان زمین و آسمان معلق ماندهام؛ نه کاملاً زمینیام و نه کاملاً آسمانی.
لباس فضانوردیام را میپوشم و قدمی آرام برمیدارم. هر حرکت، سبک و آهسته است؛ انگار زمان هم در اینجا کندتر میگذرد. دلم برای زمین تنگ میشود؛ برای آبیِ آسمانش، برای صدای باد و باران. اما همزمان، غروری عجیب در دلم موج میزند؛ اینکه انسانی از سیارهای دور، اکنون در کنار این کرهی خاموش ایستاده است.
_____________________
درون فضاپیما، جایی میان من و ماه
فضاپیما روی ماه فرود نیامده بود؛
انگار ماه، فضاپیما را پذیرفته بود.
درون کابین نشستهام و سکوت آنقدر عمیق است که صدای افکارم از صدای دستگاهها بلندتر شنیده میشود. بیرون، ماه هیچ نمیگوید؛ نه درختی، نه آبی، نه حتی بادی. فقط منم و زمینی که تصمیم گرفته قرنها ساکت بماند.
چراغ کوچکی روی دیوار فضاپیما چشمک میزند، مثل آخرین ستارهای که یادش نرفته هنوز انسان زنده است. حس میکنم این فضاپیما یک اتاق نیست؛ یک مرز است. مرز بین زمینِ شلوغ و ماهِ تنها. مرز بین هیاهوی آدمها و سکوتی که آدم را مجبور میکند خودش را بشنود.
به زمین فکر میکنم؛ به جایی که آدمها همیشه عجله دارند، حتی برای زندگی. اینجا اما زمان انگار از حرکت ایستاده است. اگر ساعت مچیام بایستد، ماه هیچ اعتراضی نمیکند.
دستم را روی شیشه میگذارم. آنطرف شیشه، جهانی است که هیچ انسانی برایش مهم نیست. و همین، ترسناک و باشکوه است. برای اولینبار میفهمم انسان چقدر کوچک است، و رویاهایش چقدر بزرگ.
شاید ماه سرد و بیروح باشد، اما این فضاپیما پر از یک چیز است:
فکر.
و همین کافیست تا بدانم حتی در دورترین نقطهی آسمان، انسان هنوز تنها نیست؛ چون ذهنش را با خودش آورده است.
---