معرکه یادت نره عزیزم☘️✨🌜
مرگ، واژهای است که هر بار شنیده میشود، لرز کوچکی بر جان آدمی مینشاند. ما در زندگی روزمره از آن میگریزیم، گویی با نشنیدن نامش، حضورش انکار میشود. اما حقیقت این است که مرگ، نزدیکترین همراه ماست؛ از نخستین لحظهی تولد، همزاد ماست و در سکوت، قدم به قدم، با ما راه میآید.
فلاسفه گفتهاند: «زندگی، هنر مردن است.» شاید این جمله در ابتدا تلخ به نظر برسد، اما اگر ژرفتر بنگریم درمییابیم که انسان در هر تجربه، در هر وداع و در هر غروب، کمی میمیرد تا معنای طلوع فردا را بفهمد. مرگ تنها پایان زیستِ جسم نیست؛ مرگ در هر تغییر، در هر گذار، در هر دلکندن جریان دارد.
ترس ما از مرگ، در حقیقت ترس از نادانستههاست. ما جهان را از خلال حواس خود میشناسیم و چون مرگ آن حواس را خاموش میکند، تصورش برایمان هراسآور است. اما اگر به رازهای طبیعت نگاه کنیم، درمییابیم که مرگ همیشه آغازی تازه بوده است. دانهای که در دل خاک دفن میشود، نمیمیرد؛ بلکه در هیئتی دیگر، به درختی باشکوه بدل میشود. آیا مرگ انسان نیز چنین نیست؟ شاید آنچه پایان میپنداریم، در حقیقت دریچهای باشد به وجودی دیگر، به ساحتی فراتر از این زمان و مکان.
در نگاه فلسفی، مرگ دشمن زندگی نیست؛ مکمل آن است. اگر جاودانه بودیم، هیچ ارزشی برای لحظهها قائل نمیشدیم. آنچه زندگی را زیبا میسازد، محدودیت آن است؛ دانستن اینکه هر دیدار میتواند آخرین دیدار باشد، هر لبخند شاید آخرین لبخند. مرگ، ما را به قدرشناسی از لحظهها وامیدارد. در حقیقت، مرگ است که زندگی را به اوج معنا میرساند.
انسان زمانی آزاد میشود که با مرگ آشتی کند. کسی که از مرگ نمیترسد، از هیچ قدرتی در دنیا هراس ندارد. او زندگی را نه بهخاطر فرار از مرگ، بلکه بهخاطر شکوفایی روحش زندگی میکند. در این معنا، مرگ نه پایان، بلکه راهی است به آزادی مطلق.
و شاید همین راز باشد: مرگ، نه سیاهی مطلق است و نه فنا؛ بلکه پلی است میان دو جهان. جهانی که میشناسیم و جهانی که هنوز از شناختش عاجزیم. مرگ، دعوتی است به ناشناختهترین سفر انسان.