جواب معرکه
بتاج:))
در دل جنگلی تاریک و ترسناک، که در غمگینترین و عمیقترین سایهها پنهان شده بود، خوانگرد بیخبری وارد شد. صدای پای خستهی او به خوابانگشتههای موجوداتی ناشناخته در جنگل اعلان حضور میکرد.
با هر قدمی که برداشت، داستانهای ترسناک و پنهانی را که طول سالها در خاطرههای جنگل ریشه زده بودند، بیدار خواهد کرد. درختان بر هم میخزیدند و باد وحشی رخت زیر پاهای خوانگرد را میربود و در دوراهیهای تاریک و مرموز فریادهایی از گذشته دست و پا میزد.
تازهنفسی سرد و مرموز حس میشد و چشمانی پر استهزاء از سایههای نیمتاریک به خوانگرد خیره میشدند. بقا در هوا جاری بود و در قلب جنگل ترسناک تمام کسانی که جسورت کردند آنجا وارد شوند، به چالشی تاریک روبرو میشدند.
اما خوانگرد بیخبر، با شجاعتی که در دل تاریکی دنیای او قرار داشت، به این تنها سفر خود در جنگل ترسناک ادامه داد. او جنگل را به جایی از آرامش مخفی شده تصور میکرد و بر آن باور داشت که به جایی از راز و رمزهای عمیق و پنهان میرسد.
چراغی کوچک که همراه خود به جنگل آورده بود، به ضربات قوی و بیامان دست خوانگرد میلرزید. اما قدمهای تصمیمگیرانه او به تاریکیها اعتماد داشت و همواره به سمت مقصدش حرکت میکرد.
در دل جنگل ترسناک، هیس و سوسکها مانند آواز مرگ از خمرههای بیامان شب را خداحافظی میکردند. اما در کنارش، امید به یافتن رازهایی است که جهان را متحول خواهد کرد.
خوانگرد بیخبر در جنگل ترسناک ادامه میدهد و با هر قدمی که برمیدارد، برق روشنی در شب تاریک جهانش میشود و شاید، خودش را پیدا کند.