بتاج:))
راستش را بخواهید، یک بار آقای خونساز و آقای استاد پیرمرد، در یک اتاق کوچک برای انتقال خون ادبی جمع شده بودند. آقای استاد به آقای خونساز با ابراز تعجب میگوید: 'آقای خونساز، آیا آنقدر خون ادبی جاری است که کف اتاق را به هم میزند؟'
آقای خونساز، به بیانکه ناگفته است، دست به سینه میزند و با خنده میگوید: 'هیچ کار که، استاد عزیز، این کارچاقی برای لحظاتی است. ولی خودتان هم میدانید، وقتی خون ادبی جریان دارد، انرژی و معنویت اتاق را پر میکند!'
استاد، با پوزخند، از این پاسخ ظریف تعجب کرده و میگوید: 'آقای خونساز، شما را باور کنم که خون صاف به نظر میرسد، ولی یک توصیه دارم - حتما لوستر را از سقف بردارید! اینقدر خون ادبی روانشناسی ایجاد میکند که ممکن است از پای نشستنم چرخشی در همه اتاق بوجود آید!'
آقای خونساز، با خنده، گوش به این پیشنهاد عجیب میکند و میگوید: 'حتما، استاد عزیز! چرا بیادبی نکنم و خودم را دور اجازه؟ بگذارید یک جوانمرد انتقال خون ادبی باشم و این شعار را اعلام کنم: طراحی داخلی را با خون خریده شده دگرگون کنید!''
همه خنده میکنند و در اوج خون ادبی و خندهها، انتقال به یک جوک دیگر میرود.