ببین نمیدونم تو میتونی بنویسی یا نه
من خودم راجع به دو تا دوست که توی روستا بودن و یکی از اون ها تونست وارد یک کارگاه نجاری بشه و صاحب نجاری چون پسری نداشت کارگاه رو به اون داد و مرد بعدش اون دوستش آمد پیشش و گفت که لطفا حالا که صاحب کارگاه شدی ، به من شغلی بده تا در تامین خانواده مشکل نداشته باشم و دوستش خواهش و التماس هاش رو رد کرد
و بعدش اون رفت تا بره دانشگاه و بسیار درس خوند و با پول هایی که وام گرفته بود و قرض کرده بود ، شرکتی به راه انداخت و تونست بسیار پولدار و مرفه بشه
اما اون دوست که توی کارگاه نجاری بود ، بازار کارش کساد شد و دیگه نجاریش ورشکست شد
به شهر رفت و وارد شرکت دوستش شد و به دوستش گفت خواهش میکنم،التماس میکنم، بهم کاری بده ، خانواده ام دیگه حتی یه نون ساده رو هم بزور میبینن
دوستش دست نوازش روی شانه اش کشید و با لبخند به او نگاه کرد و گفت کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه
این واقعا واقعا برای خودمه
اینطور نوشتم که دیگه خودت واسه ی شخصیتا اسم بزاری و پر و بال بهش بدی