تو نیکی می کن و در دجله انداز به نام ان خدای پاک سبحان که از خاک افریداینگونه انسان. روزی روزگاری پیر زنی در روستایی دور افتاده زندگی میکرد این پیر زن تمامی فرزندان خود را به خانه بخت راهی کرده بود و تنها زندگی میکرد پیر زن از بیکاری برای تمامی اهالی روستا بافتنی میبافت به انها هدیه میداد . و هر روز از فرط خستگی و سوزش چشم هایش به کنار رود خانه ای که دل نزدیکی خانه اش میرفت و ساعاتی را در کنار ان میگذراند او هر روز با خود مقدار نان و میوه میبرد تا در انجا بخورد پیرزن چون دندان هایش مصنوعی بود نصف نان را برای ماهی های انجا در اب خورد میکرد و میوه های سخت را برای جانواران ابزی در اب میریخت . چند روزی بود که پیرزن دلش برای فرزندان خود که در شهر مینشستن تنگ شده بود و دلش میخواست که به انجا برود پس از یک هفته تصمیم خود را گرفت و راهی شد از روستا تا شهر راه زیادی بود به همین خاطر با اتوبوسی از روستا راهی شد به سمت شهر و به خانه دختر بزرگش افسانه رفت در انجا با نوه هایش بازی میکرد و دو روز به خوشی