بودم و کوهی از انواع لباسها مقابلم جمع بود.
در آن بعدازظهر دل انگیز که چیزی نمانده بود تبدیل به یک غروب غم انگیز شود ، همه چیز با به صدا در آمدن زنگ خانه شروع شد . وقتی همه چهره ها به سمت صفحه آیفون چرخید و چهره عمه عزیزم در آن هویدا شد .
دیدن هر چهره دیگری به جز چهره عمه عزیز شاید آنقدر ما را هیجانزده نمی کرد . اما آن چهره ، تنها متعلق به عمه عزیز بود. این خانم دوست داشتنی وسواس عجیبی در تمیز بودن خانه و لباس و محل زندگی خودش یا بقیه داشت . برای همین وقتی در محیطی قرار می گرفت که مثلا روی شیشه ی ساعت دیواریشان کمی تا اندکی گرد و غبار غفلت گرفته بود انقدر آن مورد را به خانم خانه گوش زد می کرد که تا در نهایت آن خانم برای نجات خودش هم که شده بلند شود و ساعت را با تمام متعلقاتش داخل موتورش تمیز کند