تاج یادت نرههه
فضول را به جهنم بردند و گفتند: «هیزمش تر است!»
فضول نگاهی به دور و برش انداخت و با خندهای زیر لب گفت: «خب، حداقل اینجا همیشه بارون میباره! یه جورایی رطوبت پوست رو هم حفظ میکنه!»
شیطان که از شوخیهای فضول خسته شده بود، با اخم گفت: «اینجا جهنم است، جای شوخی نیست! اینجا جای عذاب و درد و رنجه!»
فضول شانهاش را بالا انداخت و جواب داد: «آخه با این همه آتش، هیزم تر هم که باشه، بالاخره یه روزی روشن میشه! یا شاید هم اصلاً بخارش هوا رو خنک کنه!»
شیطان دستش را به پیشانی گذاشت و با ناامیدی گفت: «تو حتی اینجا هم نمیگذاری آروم بمونم! اینجا جهنمه، جای عذاب و نالهست!»
فضول با چهرهای معصومانه گفت: «حالا که هیزم تر است، بیا بریم قایمباشک بازی! یا شاید هم یه جشن آبپاشون راه بندازیم!»
شیطان که دیگر از حرفهای فضول کلافه شده بود، فریاد زد: «اینجا جای عذابه! جای شکنجهست! جای ناله و فریاده!»
فضول با لبخندی شیرین گفت: «باشه باشه، ولی حداقل اینجا هوا گرمه! دیگه لازم نیست نگران یخ زدن باشیم!»
و اینگونه بود که جهنم، برای اولین بار، از خندههای فضول پر شد و حتی شیطان هم نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. شاید این هم نوعی عذاب بود... یا شاید هم جهنم دیگر هرگز مثل قبل نشد!