تاج بده
عنوان: عاقبت فرار از مدرسه
صبحی از صبحهای پاییزی بود که باد برگهای خشک را روی آسفالت مدرسه میرقصاند. امیر پشت پنجره کلاس ایستاده بود و به کوچهی خالی خیره شده بود. صدای معلم ریاضی مثل وزوز زنبوری دور و خفه به گوش میرسید. دستهایش را در جیبهای شلوار خاکستریاش فرو کرد و به حرفهای علی، دوست همکلاسیاش فکر کرد که دیروز گفته بود: «فردا میخوایم بریم قایمباشک بازی تو دنیای واقعی!»
ساعت ده بود که سه نفری، از دیوار شکستهٔ پشت مدرسه فرار کردند. علی و محمد و امیر. نفس هایشان را حبس کردند و دویدند تا از سایهی سنگین ساختمان مدرسه دور شدند. اولین بار بود که امیر از مدرسه فرار میکرد. باد خنک پاییز صورتش را نوازش میداد، اما ته دلش سنگی سرد جا خوش کرده بود.
کوچهپسکوچههای آشنا حالا پر از رازهایی بود که هیچوقت متوجهشان نشده بود. محمد خندید و گفت: «آزادی همینجاست!»
ولی امیر به دفتر مشق ناتمامش فکر میکرد که توی میزش مانده بود. به پدرش فکر میکرد که همیشه میگفت: «درس بخوان تا اسیر این کوچهها نشوی...»
آن روز را در پارک محله گذراندند. روی تابهای قدیمی که زنگار گرفته بود نشستند و از آرزوهای بزرگ حرف زدند. محمد میخواست خواننده شود، علی میخواست جهان را بگردد، و امیر... امیر فقط سکوت کرد. آسمان کمکم ابری شد. صدای غرش آرام رعد از دور به گوش رسید.
ساعت یک بعدازظهر بود که پای پیادهشان به خیابان شلوغ شهر رسید. ناگهان چشم امیر به تابلوی آشنا افتاد: مغازهٔ عینکسازی پدرش.
دود سیگار پدر از پشت ویترین مهآلود دیده میشد. قلبش ریتمی دیوانه گرفت. «زود باشین، بریم از اینجا!» فریاد زد، اما صدای نالهی ترمز کامیونی گوشخراش فضا را شکست. علی که داشت از خیابان میدوید، زیر چرخهای ماشین محو شد.
ماهها گذشت. امیر حالا پشت همان پنجرهی کلاس مینشیند، اما نه به کوچه خیره میشود، نه به صدای معلم. چشمهایش همیشه تصویر علی را میبینند که مثل برگ پاییز زیر چرخها له شد. محمد دیگر به مدرسه نمی آید؛ میگویند در خانهای دور، داروهای آرامبخش میخورد. پدر امیر هر شب کنار تختش مینشیند و آهسته میخواند: «فرار از مدرسه، فرار از خودت است پسرم...»
امیر میداند که آن روز، آنها از مدرسه فرار نکرده بودند. از آیندهای گریخته بودند که حالا مثل کابوسی همیشگی، در سایههای کلاس قدیمی مدرسه دنبالشان میکند.