جواب معرکه
ادم فضایی
من همیشه در کودکی هم دوست داشتم آدم فضاییها را ببینم اما میدونستم که آدم فضاییا فقط خیالن و وجود ندارن اما همیشه توی خیالم اونها رو میدیدم
یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم و از قضا داشتم انشا میخوندم که راجع به علاقه خیالی بود انشام راجع به آدم فضاییها بود
همین طوری که داشتم به انشایی که خونده بودم فکر میکردم و به سمت خونه میومدم ناگهان نورهای بسیار بنفشه به چشمم خورد که از شدت درد چشمانم رو بستم بعد از چند لحظه که چشمم به اون نور عادت کرد چشمم رو باز کردم و دیدم یه سفینه بزرگ که کل خیابونو فرا گرفته چند متر اونورتر از من وایساده اولش کلی ترسیدم و میخواستم فرار کنم اما علاقهای که به آدم فضایی داشتن نمیذاشت اون صحنه رو ترک کنم کلی ترسیدم ولی با ترس تمام داشتم اون صحنه رو تماشا میکردم بعد چند لحظه موجودات عجیب غریب با قد بلند و رنگ سبز یه سبز عجیب با یه سر بزرگ با دو تا شاخک روی سرشون از اون سفینه پیاده شدن اونا شده بودم چون همیشه دوست داشتم اونا رو از نزدیک ببینم بعد از اینکه چند لحظه تمام اونا رو تماشا کردم بدون اینکه پلک بزنم به خودم اومدم و دیدم چند قدم بیشتر از من فاصله ندارم و واقعاً دیگه ترسیدمو نمیتونستم بمونم اونجا داشتم میدویدم تا بتونم از این سفینه و این آدم فضایی هاو این خیابون دور بشم همینطور که میدویدم به پشت سرم نگاه میکردم تا اونا رو ببینم اونا وقتی متوجه حضور من شدن به زبان عجیب و غریبی شروع کردن با هم صحبت کردن دیدم اونا دارن با عجله سمت سفینهشون میرن فکر کردم اونا از وجود من ترسیدن اما وقتی سوار سفینهشون شدن فهمیدم میخوان بیان دنبال من و من با ترس تمام محله رو دویدم نزدیک به مدرسه که شدم دیدم هنوز بعضی از بچهها نرفتن و جلوی در مدرسه منتظر سرویسشونن من که میدویدم یکی از دوستانم رو دیدم که با تعجب چی شده چرا انقدر با عجله میدویی با تته پته گفتم که آدآدم فضضایییی ها اول منو مسخره کرد اما با دیدن سفینه خودشم ترسید و با سرعت سمت مدرسه دویدیم همه دانش آموزا رفتن داخل مدرسه و کلی داخل مدرسه موندیم تا آدم فضاییها از سمت ما دور بشن تاذبعد از کلی از سمت مدرسه ما دور شدن و با ترس به سمت خانههامون رفتیم
تاج لطفاا