یکی بود یکی نبود یک مدادی بودکه دختری آن را ازمغازه ای خریده بود، این دخترخانم اسمش ثمین بود. او مدادش را زیاد تراش نمی کرد . و از مدادش به دقّت مراقبت می کرد . روزی ثمین مدادش را در زنگ تفریح روی نیمکت گذاشت و به حیاط مدرسه رفت مداد صدای نا له ای را شنید . کمی فکرکرد و دید که ناله صدای نیمکت است . پرسید دوست من چرا می نا لی ؟
نیمکت گفت : مرا می بینی ؟ خیلی کثیف هستم . بچّه ها با خودکار و مداد رویم را خط خطی کرده اند. من دلم نمی خواهد دیگر این جا بمانم . مداد گفت : ولی مرا یک دختری از مغازه ای خریده است و خیلی از من مراقبت می کند او مرا زیاد تراش نمی کند . من هم از او خیلی خیلی راضی هستم . امّا دوست عزیز ، من می خواهم کمکت کنم . نیمکت گفت : چه کاری میخواهی انجام بدهی ؟ مداد گفت : من با پاک کن دوست هستم . من به کمک او می توانم روی تورا تمیز کنم . نیمکت خیلی خوشحال شد و گفت مداد جان ! از تو ممنونم که این همه مهربان و با محبّت هستی . مداد و نیمکت با هم دوست شدند ونشستند باهم درددل کردند . مداد گفت : تو از کجا آمده ای ؟ نیمکت گفت : من در یک باغی که آب و هوای تمیزی داشت زندگی می کردم . از آنجا خیلی خوشم می آمد .امّا تنها بودم تنهای تنها . دلم می خواست از آنجا بروم . روزی یک مردی آمد . و مرا برید . خیلی ناراحت بودم . فکر می کردم دیگر عمرم تمام شده است و او مرا خواهد سوزاند . ولی او مرا به یک کارگاهی برد ومرا به یک نیمکت تبدیل کردند .و در آنجا من دوباره متولّد شدم . بعد از آن مرا به این مدرسه آوردند . خیلی خوشحال شدم . دیگر احساس تنهایی نمی کردم و از دیدن خود در کنار بچّه ها خوشحال بودم . ولی فکرم درست نبود . بچه ها خیلی اذیّتم می کنند . رویم را خط خطی می کنند . مداد از شنیدن این حرف ها ناراحت شد . زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچّه ها با هیاهو وارد کلاس شدند . و مداد و نیمکت سا کت ساکت شدند و به فکر فرو رفتند .